مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر چهارم
بخش ۱۳۵ - اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
آمده اول به اقلیم جماد وز جمادی در نباتی اوفتاد سالها اندر نباتی عمر کرد وز جمادی یاد ناورد از نبرد وز نباتی چون به حیوانی فتاد نامدش حال نباتی هیچ یاد جز همین میلی که دارد سوی آن خاصه در وقت بهار و ضیمران هم چو میل کودکان با مادران سر میل خود نداند در لبان هم چو میل مفرط هر نو مرید سوی آن پیر جوانبخت مجید جزو عقل این از آن عقل کلست جنبش این سایه زان شاخ گلست سایه اش فانی شود آخر درو پس بداند سر میل و جست و جو سایهٔ شاخ دگر ای نیکبخت کی بجنبد گر نجنبد این درخت باز از حیوان سوی انسانیش می کشید آن خالقی که دانیش هم چنین اقلیم تا اقلیم رفت تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت عقلهای اولینش یاد نیست هم ازین عقلش تحول کردنیست تا رهد زین عقل پر حرص و طلب صد هزاران عقل بیند بوالعجب گر چو خفته گشت و شد ناسی ز پیش کی گذارندش در آن نسیان خویش باز از آن خوابش به بیداری کشند که کند بر حالت خود ریش خند که چه غم بود آنک می خوردم به خواب چون فراموشم شد احوال صواب چون ندانستم که آن غم و اعتلال فعل خوابست و فریبست و خیال هم چنان دنیا که حلم نایمست خفته پندارد که این خود دایمست تا بر آید ناگهان صبح اجل وا رهد از ظلمت ظن و دغل خنده اش گیرد از آن غمهای خویش چون ببیند مستقر و جای خویش هر چه تو در خواب بینی نیک و بد روز محشر یک به یک پیدا شود آنچ کردی اندرین خواب جهان گرددت هنگام بیداری عیان تا نپنداری که این بد کردنیست اندرین خواب و ترا تعبیر نیست بلک این خنده بود گریه و زفیر روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر گریه و درد و غم و زاری خود شادمانی دان به بیداری خود ای دریده پوستین یوسفان گرگ بر خیزی ازین خواب گران گشته گرگان یک به یک خوهای تو می درانند از غضب اعضای تو خون نخسپد بعد مرگت در قصاص تو مگو که مردم و یابم خلاص این قصاص نقد حیلت سازیست پیش زخم آن قصاص این بازیست زین لعب خواندست دنیا را خدا کین جزا لعبست پیش آن جزا این جزا تسکین جنگ و فتنه ایست آن چو اخصا است و این چون ختنه ایست مولانا بلخی