مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر چهارم
بخش ۱۰۸ - منازعت امیران عرب با مصطفی علیهالسلام کی ملک را مقاسمت کن با ما تا نزاعی نباشد و جواب فرمودن مصطفی علیهالسلام کی من مامورم درین امارت و بحث ایشان از طرفین
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
آن امیران عرب گرد آمدند نزد پیغامبر منازع می شدند که تو میری هر یک از ما هم امیر بخش کن این ملک و بخش خود بگیر هر یکی در بخش خود انصاف جو تو ز بخش ما دو دست خود بشو گفت میری مر مرا حق داده است سروری و امر مطلق داده است کین قران احمدست و دور او هین بگیرید امر او را اتقوا قوم گفتندش که ما هم زان قضا حاکمیم و داد امیریمان خدا گفت لیکن مر مرا حق ملک داد مر شما را عاریه از بهر زاد میری من تا قیامت باقیست میری عاریتی خواهد شکست قوم گفتند ای امیر افزون مگو چیست حجت بر فزون جویی تو در زمان ابری برآمد ز امر مر سیل آمد گشت آن اطراف پر رو به شهر آورد سیل بس مهیب اهل شهر افغان کنان جمله رعیب گفت پیغامبر که وقت امتحان آمد اکنون تا گمارد گردد عیان هر امیری نیزهٔ خود در فکند تا شود در امتحان آن سیل بند پس قضیب انداخت در وی مصطفی آن قضیب معجز فرمان روا نیزه ها را هم چو خاشاکی ربود آب تیز سیل پرجوش عنود نیزه ها گم گشت جمله و آن قضیب بر سر آب ایستاده چون رقیب ز اهتمام آن قضیب آن سیل زفت روبگردانید و آن سیلاب رفت چون بدیدند از وی آن امر عظیم پس مقر گشتند آن میران ز بیم جز سه کس که حقد ایشان چیره بود ساحرش گفتند و کاهی از جحود ملک بر بسته چنان باشد ضعیف ملک بر رسته چنین باشد شریف نیزه ها را گر ندیدی با قضیب نامشان بین نام او بین این نجیب نامشان را سیل تیز مرگ برد نام او و دولت تیزش نمرد پنج نوبت می زنندش بر دوام هم چنین هر روز تا روز قیام گر ترا عقلست کردم لطفها ور خری آورده ام خر را عصا آنچنان زین آخرت بیرون کنم کز عصا گوش و سرت پر خون کنم اندرین آخر خران و مردمان می نیابند از جفای تو امان نک عصا آورده ام بهر ادب هر خری را کو نباشد مستحب اژدهایی می شود در قهر تو که اژدهایی گشته ای در فعل و خو اژدهای کوهیی تو بی امان لیک بنگر اژدهای آسمان این عصا از دوزخ آمد چاشنی که هلا بگریز اندر روشنی ورنه در مانی تو در دندان من مخلصت نبود ز در بندان من این عصایی بود این دم اژدهاست تا نگویی دوزخ یزدان کجاست مولانا بلخی