مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر چهارم
بخش ۱۰۲ - مشورت کردن فرعون با ایسیه در ایمان آوردن به موسی علیهالسلام
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
باز گفت او این سخن با ایسیه گفت جان افشان برین ای دل سیه بس عنایتهاست متن این مقال زود در یاب ای شه نیکو خصال وقت کشت آمد زهی پر سود کشت این بگفت و گریه کرد و گرم گشت بر جهید از جا و گفتا بخ لک آفتابی تاجر گشتت ای کلک عیب کل را خود بپوشاند کلاه خاصه چون باشد کله خورشید و ماه هم در آن مجلس که بشنیدی تو این چون نگفتی آری و صد آفرین این سخن در گوش خورشید ار شدی سرنگون بر بوی این زیر آمدی هیچ می دانی چه وعده ست و چه داد می کند ابلیس را حق افتقاد چون بدین لطف آن کریمت باز خواند ای عجب چون زهره ات بر جای ماند زهره ات ندرید تا زان زهره ات بودی اندر هر دو عالم بهره ات زهره ای کز بهرهٔ حق بر درد چون شهیدان از دو عالم بر خورد غافلی هم حکمتست و این عمی تا بماند لیک تا این حد چرا غافلی هم حکمتست و نعمتست تا نپرد زود سرمایه ز دست لیک نی چندانک ناسوری شود زهر جان و عقل رنجوری شود خود کی یابد این چنین بازار را که به یک گل می خری گلزار را دانه ای را صد درختستان عوض حبه ای را آمدت صد کان عوض کان لله دادن آن حبه است تا که کان الله له آید به دست زآنک این هوی ضعیف بی قرار هست شد زان هوی رب پایدار هوی فانی چونک خود فا او سپرد گشت باقی دایم و هرگز نمرد هم چو قطرهٔ خایف از باد و ز خاک که فنا گردد بدین هر دو هلاک چون به اصل خود که دریا بود جست از تف خورشید و باد و خاک رست ظاهرش گم گشت در دریا و لیک ذات او معصوم و پا بر جا و نیک هین بده ای قطره خود را بی ندم تا بیابی در بهای قطره یم هین بده ای قطره خود را این شرف در کف دریا شو آمن از تلف خود کرا آید چنین دولت به دست قطره ای را بحری تقاضاگر شدست الله الله زود بفروش و بخر قطره ای ده بحر پر گوهر ببر الله الله هیچ تاخیری مکن که ز بحر لطف آمد این سخن لطف اندر لطف این گم می شود که اسفلی بر چرخ هفتم می شود هین که یک بازی فتادت بوالعجب هیچ طالب این نیابد در طلب گفت با هامان بگویم ای ستیر شاه را لازم بود رای وزیر گفت با هامان مگو این راز را کور کمپیری چه داند باز را مولانا بلخی