مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر چهارم
بخش ۵۶ - در تفسیر این حدیث مصطفی علیهالسلام کی ان الله تعالی خلق الملائکة و رکب فیهم العقل و خلق البهائم و رکب فیها الشهوة و خلق بنی آدم و رکب فیهم العقل و الشهوة فمن غلب عقله شهوته فهو اعلی من الملائکة و من غلب شهوته عقله فهو ادنی من البهائم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
در حدیث آمد که یزدان مجید خلق عالم را سه گونه آفرید یک گره را جمله عقل و علم و جود آن فرشته ست او نداند جز سجود نیست اندر عنصرش حرص و هوا نور مطلق زنده از عشق خدا یک گروه دیگر از دانش تهی هم چو حیوان از علف در فربهی او نبیند جز که اصطبل و علف از شقاوت غافلست و از شرف این سوم هست آدمی زاد و بشر نیم او ز افرشته و نیمیش خر نیم خر خود مایل سفلی بود نیم دیگر مایل عقلی بود آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب وین بشر با دو مخالف در عذاب وین بشر هم ز امتحان قسمت شدند آدمی شکلند و سه امت شدند یک گره مستغرق مطلق شدست هم چو عیسی با ملک ملحق شدست نقش آدم لیک معنی جبرئیل رسته از خشم و هوا و قال و قیل از ریاضت رسته وز زهد و جهاد گوییا از آدمی او خود نزاد قسم دیگر با خران ملحق شدند خشم محض و شهوت مطلق شدند وصف جبریلی دریشان بود رفت تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت مرده گردد شخص کو بی جان شود خر شود چون جان او بی آن شود زانک جانی کان ندارد هست پست این سخن حقست و صوفی گفته است او ز حیوانها فزون تر جان کند در جهان باریک کاریها کند مکر و تلبیسی که او داند تنید آن ز حیوان دیگر ناید پدید جامه های زرکشی را بافتن درها از قعر دریا یافتن خرده کاریهای علم هندسه یا نجوم و علم طب و فلسفه که تعلق با همین دنیاستش ره به هفتم آسمان بر نیستش این همه علم بنای آخرست که عماد بود گاو و اشترست بهر استبقای حیوان چند روز نام آن کردند این گیجان رموز علم راه حق و علم منزلش صاحب دل داند آن را با دلش پس درین ترکیب حیوان لطیف آفرید و کرد با دانش الیف نام کالانعام کرد آن قوم را زانک نسبت کو بیقظه نوم را روح حیوانی ندارد غیر نوم حسهای منعکس دارند قوم یقظه آمد نوم حیوانی نماند انعکاس حس خود از لوح خواند هم چو حس آنک خواب او را ربود چون شد او بیدار عکسیت نمود لاجرم اسفل بود از سافلین ترک او کن لا احب الافلین مولانا بلخی