مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر چهارم
بخش ۱۱ - قصهٔ آن دباغ کی در بازار عطاران از بوی عطر و مشک بیهوش و رنجور شد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
آن یکی افتاد بیهوش و خمید چونک در بازار عطاران رسید بوی عطرش زد ز عطاران راد تا بگردیدش سر و بر جا فتاد هم چو مردار اوفتاد او بی خبر نیم روز اندر میان ره گذر جمع آمد خلق بر وی آن زمان جملگان لاحول گو درمان کنان آن یکی کف بر دل او می براند وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند او نمی دانست کاندر مرتعه از گلاب آمد ورا آن واقعه آن یکی دستش همی مالید و سر وآن دگر کهگل همی آورد تر آن بخور عود و شکر زد به هم وآن دگر از پوششش می کرد کم وآن دگر نبضش که تا چون می جهد وان دگر بوی از دهانش می ستد تا که می خوردست و یا بنگ و حشیش خلق درماندند اندر بیهشیش پس خبر بردند خویشان را شتاب که فلان افتاده است آن جا خراب کس نمی داند که چون مصروع گشت یا چه شد کور افتاد از بام طشت یک برادر داشت آن دباغ زفت گربز و دانا بیامد زود تفت اندکی سرگین سگ در آستین خلق را بشکافت و آمد با حنین گفت من رنجش همی دانم ز چیست چون سبب دانی دوا کردن جلیست چون سبب معلوم نبود مشکلست داروی رنج و در آن صد محملست چون بدانستی سبب را سهل شد دانش اسباب دفع جهل شد گفت با خود هستش اندر مغز و رگ توی بر تو بوی آن سرگین سگ تا میان اندر حدث او تا به شب غرق دباغیست او روزی طلب پس چنین گفتست جالینوس مه آنچ عادت داشت بیمار آنش ده کز خلاف عادتست آن رنج او پس دوای رنجش از معتاد جو چون جعل گشتست از سرگین کشی از گلاب آید جعل را بیهشی هم از آن سرگین سگ داروی اوست که بدان او را همی معتاد و خوست الخبیثات الخبیثین را بخوان رو و پشت این سخن را باز دان ناصحان او را به عنبر یا گلاب می دوا سازند بهر فتح باب مر خبیثان را نسازد طیبات درخور و لایق نباشد ای ثقات چون ز عطر وحی کر گشتند و گم بد فغانشان که تطیرنا بکم رنج و بیماریست ما را این مقال نیست نیکو وعظتان ما را به فال گر بیاغازید نصحی آشکار ما کنیم آن دم شما را سنگسار ما بلغو و لهو فربه گشته ایم در نصیحت خویش را نسرشته ایم هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ شورش معده ست ما را زین بلاغ رنج را صدتو و افزون می کنید عقل را دارو به افیون می کنید مولانا بلخی