مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر سوم
بخش ۱۹۳ - عشق جالینوس برین حیات دنیا بود کی هنر او همینجا بکار میآید هنری نورزیده است کی در آن بازار بکار آید آنجا خود را به عوام یکسان میبیند
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
آنچنانک گفت جالینوس راد از هوای این جهان و از مراد راضیم کز من بماند نیم جان که ز کون استری بینم جهان گربه می بیند بگرد خود قطار مرغش آیس گشته بودست از مطار یا عدم دیدست غیر این جهان در عدم نادیده او حشری نهان چون جنین کش می کشد بیرون کرم می گریزد او سپس سوی شکم لطف رویش سوی مصدر می کند او مقر در پشت مادر می کند که اگر بیرون فتم زین شهر و کام ای عجب بینم بدیده این مقام یا دری بودی در آن شهر وخم که نظاره کردمی اندر رحم یا چو چشمهٔ سوزنی راهم بدی که ز بیرونم رحم دیده شدی آن جنین هم غافلست از عالمی همچو جالینوس او نامحرمی اونداند کن رطوباتی که هست آن مدد از عالم بیرونیست آنچنانک چار عنصر در جهان صد مدد آرد ز شهر لامکان آب و دانه در قفس گر یافتست آن ز باغ و عرصه ای درتافتست جانهای انبیا بینند باغ زین قفس در وقت نقلان و فراغ پس ز جالینوس و عالم فارغند همچو ماه اندر فلکها بازغند ور ز جالینوس این گفت افتراست پس جوابم بهر جالینوس نیست این جواب آنکس آمد کین بگفت که نبودستش دل پر نور جفت مرغ جانش موش شد سوراخ جو چون شنید از گربگان او عرجوا زان سبب جانش وطن دید و قرار اندرین سوراخ دنیا موش وار هم درین سوراخ بنایی گرفت درخور سوراخ دانایی گرفت پیشه هایی که مرورا در مزید کاندرین سوراخ کار آید گزید زانک دل بر کند از بیرون شدن بسته شد راه رهیدن از بدن عنکبوت ار طبع عنقا داشتی از لعابی خیمه کی افراشتی گربه کرده چنگ خود اندر قفس نام چنگش درد و سرسام و مغص گربه مرگست و مرض چنگال او می زند بر مرغ و پر و بال او گوشه گوشه می جهد سوی دوا مرگ چون قاضیست و رنجوری گوا چون پیادهٔ قاضی آمد این گواه که همی خواند ترا تا حکم گاه مهلتی می خواهی از وی در گریز گر پذیرد شد و گرنه گفت خیز جستن مهلت دوا و چاره ها که زنی بر خرقهٔ تن پاره ها عاقبت آید صباحی خشم وار چند باشد مهلت آخر شرم دار عذر خود از شه بخواه ای پرحسد پیش از آنک آنچنان روزی رسد وانک در ظلمت براند بارگی برکند زان نور دل یکبارگی می گریزد از گوا و مقصدش کان گوا سوی قضا می خواندش مولانا بلخی