مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر سوم
بخش ۴۷ - تشبیه کردن قرآن مجید را به عصای موسی و وفات مصطفی را علیه السلام نمودن بخواب موسی و قاصدان تغییر قرآن را با آن دو ساحر بچه کی قصد بردن عصا کردند چو موسی را خفته یافتند
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
مصطفی را وعده کرد الطاف حق گر بمیری تو نمیرد این سبق من کتاب و معجزه ت را رافعم بیش و کم کن را ز قرآن مانعم من ترا اندر دو عالم حافظم طاعنان را از حدیثت رافضم کس نتاند بیش و کم کردن درو تو به از من حافظی دیگر مجو رونقت را روز روز افزون کنم نام تو بر زر و بر نقره زنم منبر و محراب سازم بهر تو در محبت قهر من شد قهر تو نام تو از ترس پنهان می گوند چون نماز آرند پنهان می شوند از هراس وترس کفار لعین دینت پنهان می شود زیر زمین من مناره پر کنم آفاق را کور گردانم دو چشم عاق را چاکرانت شهرها گیرند و جاه دین تو گیرد ز ماهی تا به ماه تا قیامت باقیش داریم ما تو مترس از نسخ دین ای مصطفی ای رسول ما تو جادو نیستی صادقی هم خرقهٔ موسیستی هست قرآن مر تو را همچون عصا کفرها را در کشد چون اژدها تو اگر در زیر خاکی خفته ای چون عصایش دان تو آنچ گفته ای قاصدان را بر عصایش دست نی تو بخسپ ای شه مبارک خفتنی تن بخفته نور تو بر آسمان بهر پیکار تو زه کرده کمان فلسفی و آنچ پوزش می کند قوس نورت تیردوزش می کند آنچنان کرد و از آن افزون که گفت او بخفت و بخت و اقبالش نخفت جان بابا چونک ساحر خواب شد کار او بی رونق و بی تاب شد هر دو بوسیدند گورش را و تفت تا بمصر از بهر آن پیگار زفت چون به مصر از بهر آن کار آمدند طالب موسی و خانهٔ او شدند اتفاق افتاد کان روز ورود موسی اندر زیر نخلی خفته بود پس نشان دادندشان مردم بدو که برو آن سوی نخلستان بجو چون بیامد دید در خرمابنان خفته ای که بود بیدار جهان بهر نازش بسته او دو چشم سر عرش و فرشش جمله در زیر نظر ای بسا بیدارچشم و خفته دل خود چه بیند دید اهل آب و گل آنک دل بیدار دارد چشم سر گر بخسپد بر گشاید صد بصر گر تو اهل دل نه ای بیدار باش طالب دل باش و در پیکار باش ور دلت بیدار شد می خسپ خوش نیست غایب ناظرت از هفت و شش گفت پیغامبر که خسپد چشم من لیک کی خسپد دلم اندر وسن شاه بیدارست حارس خفته گیر جان فدای خفتگان دل بصیر وصف بیداری دل ای معنوی در نگنجد در هزاران مثنوی چون بدیدندش که خفتست او دراز بهر دزدی عصا کردند ساز ساحران قصد عصا کردند زود کز پسش باید شدن وانگه ربود اندکی چون پیشتر کردند ساز اندر آمد آن عصا در اهتزاز آنچنان بر خود بلرزید آن عصا کان دو بر جا خشک گشتند از وجا بعد از آن شد اژدها و حمله کرد هر دوان بگریختند و روی زرد رو در افتادن گرفتند از نهیب غلط غلطان منهزم در هر نشیب پس یقینشان شد که هست از آسمان زانک می دیدند حد ساحران بعد از آن اطلاق و تبشان شد پدید کارشان تا نزع و جان کندن رسید پس فرستادند مردی در زمان سوی موسی از برای عذر آن کامتحان کردیم و ما را کی رسد امتحان تو اگر نبود حسد مجرم شاهیم ما را عفو خواه ای تو خاص الخاص درگاه اله عفو کرد و در زمان نیکو شدند پیش موسی بر زمین سر می زدند گفت موسی عفو کردم ای کرام گشت بر دوزخ تن و جانتان حرام من شما را خود ندیدم ای دو یار اعجمی سازید خود را ز اعتذار همچنان بیگانه شکل و آشنا در نبرد آیید بهر پادشا پس زمین را بوسه دادند و شدند انتظار وقت و فرصت می بدند مولانا بلخی