مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر سوم
بخش ۳۳ - پیدا شدن استارهٔ موسی علیه السلام بر آسمان و غریو منجمان در میدان
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بر فلک پیدا شد آن استاره اش کوری فرعون و مکر و چاره اش روز شد گفتش که ای عمران برو واقف آن غلغل و آن بانگ شو راند عمران جانب میدان و گفت این چه غلغل بود شاهنشه نخفت هر منجم سر برهنه جامه پاک همچو اصحاب عزا بوسیده خاک همچو اصحاب عزا آوازشان بد گرفته از فغان و سازشان ریش و مو بر کنده رو بدریدگان خاک بر سر کرده خون پر دیدگان گفت خیرست این چه آشوبست و حال بد نشانی می دهد منحوس سال عذر آوردند و گفتند ای امیر کرد ما را دست تقدیرش اسیر این همه کردیم و دولت تیره شد دشمن شه هست گشت و چیره شد شب ستارهٔ آن پسر آمد عیان کوری ما بر جبین آسمان زد ستارهٔ آن پیمبر بر سما ما ستاره بار گشتیم از بکا با دل خوش شاد عمران وز نفاق دست بر سر می بزد کاه الفراق کرد عمران خویش پر خشم و ترش رفت چون دیوانگان بی عقل و هش خویشتن را اعجمی کرد و براند گفته های بس خشن بر جمع خواند خویشتن را ترش و غمگین ساخت او نردهای بازگونه باخت او گفتشان شاه مرا بفریفتید از خیانت وز طمع نشکیفتید سوی میدان شاه را انگیختید آب روی شاه ما را ریختید دست بر سینه زدیت اندر ضمان شاه را ما فارغ آریم از غمان شاه هم بشنید و گفت ای خاینان من بر آویزم شما را بی امان خویش را در مضحکه انداختم مالها با دشمنان در باختم تا که امشب جمله اسرائیلیان دور ماندند از ملاقات زنان مال رفت و آب رو و کار خام این بود یاری و افعال کرام سالها ادرار و خلعت می برید مملکتها را مسلم می خورید رایتان این بود و فرهنگ و نجوم طبل خوارانید و مکارید و شوم من شما را بر درم و آتش زنم بینی و گوش و لبانتان بر کنم من شما را هیزم آتش کنم عیش رفته بر شما ناخوش کنم سجده کردند و بگفتند ای خدیو گر یکی کرت ز ما چربید دیو سالها دفع بلاها کرده ایم وهم حیران زانچ ماها کرده ایم فوت شد از ما و حملش شد پدید نطفه اش جست و رحم اندر خزید لیک استغفار این روز ولاد ما نگه داریم ای شاه و قباد روز میلادش رصد بندیم ما تا نگردد فوت و نجهد این قضا گر نداریم این نگه ما را بکش ای غلام رای تو افکار و هش تا بنه مه می شمرد او روز روز تا نپرد تیر حکم خصم دوز بر قضا هر کو شبیخون آورد سرنگون آید ز خون خود خورد چون زمین با آسمان خصمی کند شوره گردد سر ز مرگی بر زند نقش با نقاش پنجه می زند سبلتان و ریش خود بر می کند مولانا بلخی