مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر سوم
بخش ۱۶ - رفتن خواجه و قومش به سوی ده
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
خواجه و بچگان جهازی ساختند بر ستوران جانب ده تاختند شادمانه سوی صحرا راندند سافروا کی تغنموا بر خواندند کز سفرها ماه کیخسرو شود بی سفرها ماه کی خسرو شود از سفر بیدق شود فرزین راد وز سفر یابید یوسف صد مراد روز روی از آفتابی سوختند شب ز اختر راه می آموختند خوب گشته پیش ایشان راه زشت از نشاط ده شده ره چون بهشت تلخ از شیرین لبان خوش می شود خار از گلزار دلکش می شود حنظل از معشوق خرما می شود خانه از همخانه صحرا می شود ای بسا از نازنینان خارکش بر امید گل عذار ماه وش ای بسا حمال گشته پشت ریش از برای دلبر مه روی خویش کرده آهنگر جمال خود سیاه تا که شب آید ببوسد روی ماه خواجه تا شب بر دکانی چار میخ زانک سروی در دلش کردست بیخ تاجری دریا و خشکی می رود آن بمهر خانه شینی می دود هر که را با مرده سودایی بود بر امید زنده سیمایی بود آن دروگر روی آورده به چوب بر امید خدمت مه روی خوب بر امید زنده ای کن اجتهاد کو نگردد بعد روزی دو جماد مونسی مگزین خسی را از خسی عاریت باشد درو آن مونسی انس تو با مادر و بابا کجاست گر به جز حق مونسانت را وفاست انس تو با دایه و لالا چه شد گر کسی شاید بغیر حق عضد انس تو با شیر و با پستان نماند نفرت تو از دبیرستان نماند آن شعاعی بود بر دیوارشان جانب خورشید وا رفت آن نشان بر هر آن چیزی که افتد آن شعاع تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع عشق تو بر هر چه آن موجود بود آن ز وصف حق زر اندود بود چون زری با اصل رفت و مس بماند طبع سیر آمد طلاق او براند از زر اندود صفاتش پا بکش از جهالت قلب را کم گوی خوش کان خوشی در قلبها عاریتست زیر زینت مایهٔ بی زینتست زر ز روی قلب در کان می رود سوی آن کان رو تو هم کان می رود نور از دیوار تا خور می رود تو بدان خور رو که در خور می رود زین سپس پستان تو آب از آسمان چون ندیدی تو وفا در ناودان معدن دنبه نباشد دام گرگ کی شناسد معدن آن گرگ سترگ زر گمان بردند بسته در گره می شتابیدند مغروران به ده همچنین خندان و رقصان می شدند سوی آن دولاب چرخی می زدند چون همی دیدند مرغی می پرید جانب ده صبر جامه می درید هر که می آمد ز ده از سوی او بوسه می دادند خوش بر روی او گر تو روی یار ما را دیده ای پس تو جان را جان و ما را دیده ای مولانا بلخی