مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر دوم
بخش ۱۰۳ - عذر گفتن فقیر به شیخ
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
پس فقیر آن شیخ را احوال گفت عذر را با آن غرامت کرد جفت مر سؤال شیخ را داد او جواب چون جوابات خضر خوب و صواب آن جوابات سؤالات کلیم کش خضر بنمود از رب علیم گشت مشکلهاش حل وافزون ز یاد از پی هر مشکلش مفتاح داد از خضر درویش هم میراث داشت در جواب شیخ همت بر گماشت گفت راه اوسط ارچه حکمتست لیک اوسط نیز هم با نسبتست آب جو نسبت باشتر هست کم لیک باشد موش را آن همچو یم هر که را باشد وظیفه چار نان دو خورد یا سه خورد هست اوسط آن ور خورد هر چار دور از اوسط است او اسیر حرص مانند بط است هر که او را اشتها ده نان بود شش خورد می دان که اوسط آن بود چون مرا پنجاه نان هست اشتها مر ترا شش گرده هم دستیم نی تو بده رکعت نماز آیی ملول من به پانصد در نیایم در نحول آن یکی تا کعبه حافی می رود وین یکی تا مسجد از خود می شود آن یکی در پاک بازی جان بداد وین یکی جان کند تا یک نان بداد این وسط در با نهایت می رود که مر آن را اول و آخر بود اول و آخر بباید تا در آن در تصور گنجد اوسط یا میان بی نهایت چون ندارد دو طرف کی بود او را میانه منصرف اول و آخر نشانش کس نداد گفت لو کان له البحر مداد هفت دریا گر شود کلی مداد نیست مر پایان شدن را هیچ امید باغ و بیشه گر بود یکسر قلم زین سخن هرگز نگردد هیچ کم آن همه حبر و قلم فانی شود وین حدیث بی عدد باقی بود حالت من خواب را ماند گهی خواب پندارد مر آن را گم رهی چشم من خفته دلم بیدار دان شکل بی کار مرا بر کار دان گفت پیغامبر که عینای تنام لا ینام قلبی عن رب الانام چشم تو بیدار و دل خفته بخواب چشم من خفته دلم در فتح باب مر دلم را پنج حس دیگرست حس دل را هر دو عالم منظرست تو ز ضعف خود مکن در من نگاه بر تو شب بر من همان شب چاشتگاه بر تو زندان بر من آن زندان چو باغ عین مشغولی مرا گشته فراغ پای تو در گل مرا گل گشته گل مر ترا ماتم مرا سور و دهل در زمینم با تو ساکن در محل می دوم بر چرخ هفتم چون زحل همنشینت من نیم سایهٔ منست برتر از اندیشه ها پایهٔ منست زانک من ز اندیشه ها بگذشته ام خارج اندیشه پویان گشته ام حاکم اندیشه ام محکوم نی زانک بنا حاکم آمد بر بنا جمله خلقان سخرهٔ اندیشه اند زان سبب خسته دل و غم پیشه اند قاصدا خود را باندیشه دهم چون بخواهم از میانشان بر جهم من چو مرغ اوجم اندیشه مگس کی بود بر من مگس را دست رس قاصدا زیر آیم از اوج بلند تا شکسته پایگان بر من تنند چون ملالم گیرد از سفلی صفات بر پرم همچون طیور الصافات پر من رستست هم از ذات خویش بر نچفسانم دو پر من با سریش جعفر طیار را پر جاریه ست جعفر طرار را پر عاریه ست نزد آنک لم یذق دعویست این نزد سکان افق معنیست این لاف و دعوی باشد این پیش غراب دیگ تی و پر یکی پیش ذباب چونک در تو می شود لقمه گهر تن مزن چندانک بتوانی بخور شیخ روزی بهر دفع سؤ ظن در لگن قی کرد پر در شد لگن گوهر معقول را محسوس کرد پیر بینا بهر کم عقلی مرد چونک در معده شود پاکت پلید قفل نه بر خلق و پنهان کن کلید هر که در وی لقمه شد نور جلال هر چه خواهد تا خورد او را حلال مولانا بلخی