صفی علیشاه
غزل ها
شمارهٔ ۱۳: یار آمد و از جان و جهان بیخبرم کرد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
یار آمد و از جان و جهان بیخبرم کرد برطلعت خود غیرت اهل نظرم کرد زان طره که از دوش فرور ریخته تا ساق هم زانوی غم در دل کوه و کمرم کرد حاضر بکفم بهر نثارش دل و جان بود بس خنده بزیر لب از این ما حضرم کرد سیلاب سر شکم بخرابی نبرد دست زان چشم بلاخیز که زیر و زبرم کرد دیوانه صفت در خم آنزلف چو زنجیر پیچیدم و از کون و مکان در بدرم کرد باکس نتوان گفت مگر دیده کند فاش کاری که بدل غمزه بیداد گرم کرد آمد به عیادت سر بیمار خود او لیک بر وعده دیدار دگر جان بسرم کرد از رهن می این بار صفی خرقه چو بگرفت اتش زد و صوفی صفتی را سپرم کرد کس خرقه بمی رهن نمی کرد از این پیش در میکده زین کار مغی معتبرم کرد صفی علیشاه