بلند اقبال
قصیده ها
شمارهٔ ۹: تنم از روزه ماه رمضان شد چو هلال
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
تنم از روزه ماه رمضان شد چو هلال شکر لله که عیان گشت هلال شوال دل خونین من از طعنه زاهد می دید آنچه از نشتر فصاد بیند قیفال رندی ار گفت حرام است می او را بزنند کاسم می برده ای توخون تو گردیده حلال روزی از بهر عبادت شدم اندر مسجد زاهدی دیدم بنشسته به صد جاه وجلال رفتمش پیش سلامی به ادب کردم وگفت از ره طعنه که چونی چه کنی کیف الحال هان چه گردیده که کاهیده چنینت تن و جان هان چه گردیده که لاغر شدت این سان پرو بال گفتم از روزه چنین گشته تنم زار ای شیخ کافتم از ضعف به خاک ار بوزد بادشمال تن رنجور من از روزه به جان تو قسم گشته از مویه چو موئی شده از ناله چو نال طرفه شوخی بگذشت از بر زاهدناگه که ز رشک رخ او بود تن مه چو هلال جلوه هی هی چو خرامیدن طاووس بهشت غمزه وه وه چو نگه کردن رم کرده غزال روی نیکوی وی انوار جمال مهدی چشم جادوی وی آشوب زمان دجال دیدمش هست به دنباله چشمش خالی که دوچشم خود او نیز بدش از دنبال شیخ سرگشته چو این دید دل از دستش رفت واندر افتاد به پا تا به سر وی زلزال گفتم ای شیخ چه رو داد وتو را حال چه شد که چنین کرد تو رانفس ستمگر پامال گفت دل از کف من رفته ملامت چه کنی به مکافات من ای کاش زبانم بد لال ندهم طول سخن مختصری عرض کنم زآنکه گفته اند ز تفضیل بود به اجمال زاهد خون جگر بی دل ودین از مسجد رفته در خانه خودچون به بر اهل وعیال جمع گشتند همه گردوی و دیدندش که چوگیسوی بتان گشته پریشان احوال زن او گفت که رنجوری وی سرسام است که جوایب ندهد هر چه نمائیم سؤال خواهرش گفت که صدبار فزونتر گفتم کاخر از بسکه کند منع کشندش جهال دخترش گفت که باشد زعطش این حالت روزه است ار نه علاجش کنم از آب زلال پسرش گفت به دل امشب اگر جان بدهد کس به فردا به جهان نیست چومنفارغ بال وجه یک جرعه میم حال نگردد ممکن گر بمیرد بشوم صاحب صد الف اموال اول آن سیم تنی را که بود منظورم به وثاق آرم وبخشم بسی او را زر ومال پشت پا بر همه آفاق ز نیم و شب و روز هی بگیریم بکف جام ز صهبای وصال هر زمان کز دو لبش خواهش یک بوسه کنم هم سر بدره گشایم به کرم هم خرطال پس از آن آیم و صد خروار انگور خرم خود کنم دانه بدست وکنمش خود پامال پس بریزم همه را در خم قیر اندوده گاه و بیگه زنمش لطمه رسد تا به کمال آورد کف چو خمی بر لب چون بختی مست پس بنوشیم هی از وی قدح مالامال گر کسی گوید گردیده فلانی نااهل سهل باشد نکنم هیچ به او جنگ و جدال روزکی چند روم مسجد و برجای پدر پیش استم به نماز و کندار بخت اقبال مجتهد گردم ومن جازله الحکم شوم مبتدا را چو بدانم ز خبر وصل از حال تا نگویند که گردیده فلانی بی دین رشوه یک پول نگیرم ز کسی تا دو سه سال ز آن سپس هر که ز من خواهد گیرد حکمی زر و سیم ار ندهد گیرم از او با تیتال الغرض افتاد آن زاهد ونزدیک رسید که کنداختر عمرش همه سر روبه وبال آن یکی رفت وبه بالینش طبیبی آورد نبض او دید و بدو داددوای اسهال آن یکی رفت که مستقبل احوالش را از کم وکیف دهد شرح به پیشش رمال شخص رمال بگفتش ز مریضی است ضمیر زآنکه در خانه شش آمده انگیس به فال نتوان گفت کز این رنج بردجان سالم ساحری کرده بدوسحر وندارد ابطال مختصر روز دگر زاهد دلداده چومرد مالکانش همه کردند بروح استقبال شب بخوابیدم و درخواب بدیدم که بود زار ورنجور و پریشان واسیر اغلال رخ او گشته ملون به مثال قطران تن وی گشته مشبک به شبیه غربال عقل و دانش ز سرم کردند آهنگ گریز میزدندی به سرش بسکه دمادم کوپال رفتمش پیش وبگفتم بخدا با من گوی کاین عذاب از چه کنندت چه تو را بوداعمال گفت منزاهدم وخود تو مرا بشناسی کز عبادت بجهان کس نبدم مثل وهمال روزها روزه بدم تا شب وشب ها تا صبح کار من بود مناجات به رب متعال سال ها بسته بدم لب پی ذکرش چون میم روز وشب بود قدم خم به رکوعش چون دال ذره ای لیک بد اندر من خود بینی وکبر کس به خود بینی یا رب نشود هرگز ضال ساقیا باده بده تا شوم از خود بی خود عمر بگذشت به تعجیل مفرما اهمال خیز و زآن آب چو آتش دو سه پیمانه بیار مگر از لوح دل خویش بشویم بلبال مطلعی گویم وفردا که بود عید سعید چوب بر طبل بشارت چوبگویدطبال خیزم از جا و پی دفع خمار می دوش صندلی سایم وبر جبهه کنم استعمال روی آرم به در حضرت نواب آنکو کس به دوران نبود همچو وی از فضل نوال ای که داده است خداوندترا جاه وجلال به تو شدختم بزرگی و جوانی و جمال بخل در ذات شریف توچو مو در کف دست نه کسی دیده نه بشنیده که امری است محال رود اروند بود پیش سخایت قطره کوه الوند بود نزدعطایت مثقال دهر دارد به تو زینت چوتن شخص به روح شهر دارد به تو زیور چورخ دوست به خال پشه ای گردداهانت ز تو بیند چون پیل ضیغمی گردد اعانت ز تو یابد چو شغال تیره حال است ز همت به برت حاتم طی پیره زال است ز شوکت به برت رستم زال بسکه دارند پی خدمت توحرص آیند سرنگون از رحم مادر از آنرو اطفال سوی دریا گذرد گر که سموم قهرت زیر آب اندر بریان بشود ماهی وال هر چه در وصف تو آید به خیال افزونی آنچنانی که تویی وصف توناید به خیال نبود بار دوصد خدمت تو بر یک دل یک عطای تو بودبار هزاران حمال به دعا ختم کنم تا که ملامت نرسد ورنه از قافیه بر من نبود تنگ مجال تا که از هجر شود دلبر طناز عزیز تا که از وصل بود در دل عشاق آمال تا همی نیمه هر ماه هلال آید بدر تا همی آخر هر ماه شود بدر هلال بادهرساعتی از عمر تو صد روز و شود هر یکی روز دوصدماه ومهی سیصد سال بلند اقبال