افسر کرمانی
قصیده ها
شمارهٔ ۶۳ - روضه رضوان: بنال ای خطه یزد و ببال ای ساحت کرمان
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بنال ای خطه یزد و ببال ای ساحت کرمان که جانت از بدن شد دور، و وارد بر تنت شد جان ز فیض مقدم شه گشتی ای کرمان بی رونق به گیتی تا ابد پیرایه بخش روضه رضوان ز درد دوری شه آمدی ای یزد با زیور به دوران دم بدم بر ساکنانت کلبه ویران چو شه آمد به کرمان، اهل کرمان جفا دیده چو بیرون آمد از یزد، اهل یزد از وفا خندان کنند از این فرح جان را نثار یکدگر خرم دهند از این الم خون درون از دیده ها جریان خوشا کرمان که غوث اعظم آمد مسکنش در وی زهی اهلش که دیدند از شرافت چهره یزدان جهانبان فلک معبر، خداوند ملک چاکر شهنشاه جهان پرور خدیو کشور ایمان شها گر نیستی بر مهدی دجال کش نایب، چه سان پس آمدی سفیانیان در خاک غم پنهان نداری ور به لب بر دوستان گر عیسوی معجز نداری ور به کف بر دشمنان گر موسوی ثعبان چسان پس ساختی احیا جهانی را ز فیض دم چسان پس سوختی جان عدو از حرقت نیران چو نامت بر زبان آید به بزم فرقه کافر چو شخصت در سخط آید به رزم قوم با عصیان در آن لحظه نظیر است آن به برق خاطف و خرمن در آن لمحه شبیه است این به نجم ثاقب و شیطان نباشد گر وجودت ماه بزم ملت و مذهب نباشد گر ظهورت آفتاب کشور ایمان بخوشد دشمن دین از ظهورت از چه چون شبنم بپاشد منکر حق از وجودت از چه چون کتّان بهر سو بنگرم از دشمنان آید به ملک دل بهر جا بگذرم از دوستان آید به گوش جان که ای کاش آمدی ما را به گیتی وصل او حاصل که ای کاش آمدی ما را به عالم دردها درمان همانا جنت است امروز بر یاران جان پرور همانا دوزخ است امروز بر اعدای دل بریان که بینم یاورت را هر زمان با لعل پر خنده که بینم منکرت را هر نفس با دیده گریان شهنشاها اگر قهرت نباشد ظلمت دوزخ خداوندا اگر مهرت نباشد چشمه حیوان ز قهرت از چه رو قلب عدو شد تار چون شبنم ز مهرت از چه ره دیدند یاران عمر جاویدان وجودت بر عدو ماننده آب است بر ناخوش ظهورت بر محب باشنده آب است بر عطشان جهان از صوت منحو سان پر از غوغای واشمرا زمان از بانگ منکوسان پر از آواز یا عثمان همی گویند فریاد و امان از قهر هفت اختر همی گویند افسوس و فغان از جور چار ارکان مداوا کی شود درد دل این قوم کین پرور که می جویند از شیطان دوا، بر درد بی درمان همی سازند اجل را هر زمان بر خویشتن حاضر که از خوفت درآیند از لباس زندگی عریان همی گویند در بال دجاج نیستی هر دم نهان می آمدیم ای کاش در این فتنه چون فرخان بود هر شام تا روی جهان تار از ظلام شب شود هر صبح تا خورشید رخشان از افق تابان تو را شام محبان باد چون صبح فرح روشن تو را صبح عدویان باد چون شام الم قطران افسر کرمانی