افسر کرمانی
قصیده ها
شمارهٔ ۲۹ - بهار و یار: رسید مژده که اینک صباح عید رسید
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
رسید مژده که اینک صباح عید رسید طرب گزین شده رند شقی و شیخ سعید نشاط را شده آماده عارف و عامی ز بس به باغ صنوبر ستاد و سرو چمید به طفل غنچه نگر شد مراهق از بس شیر به مهد برگ ز پستان مام شاخ مکید زمین میت را بین که زنده آمد باز مگر مسیح نسیمش به جیب نفخه دمید و یا ز فرط لطافت دوباره بر تن آن شمیم دوست بسان نسیم صبح وزید چمن سپهر و درخت است ثور و بر شاخش نگر تو منزل پروین و خانه ناهید هوا چنان طرب انگیز شد که زاهد شهر فروخت خرقه به پیر مغان و باده خرید بخاست از سر سجاده و بطرف چمن به طاق ابروی ساقی نشست و جام کشید من از جدائی جانان به کلبه احزان سری به جیب تفکر ز ماسوی نومید که ناگهان بخیال از درم درآمد یار بسوی کلبه نظر کرد و جانب من دید چه دید، دید یکی مرده از بلای فراق چه دید، دید یکی مانده در غم جاوید به ناز و کبر نشست آن گه از تفقد و داد بدین بلاکش بی دل ز باغ و راغ نوید چه گفت؟ گفت مگر چشم و گوشت از هجرم ندید روی گل و بانگ مرغ را نشنید که مسکنت شده، ای رند مست کلبه تار که همدمت شده از هرچه هست فکر وعید چنین به پاسخش آوردم این لطیفه نغز که شد خیال توام گلبن و صنوبر و بید مگو مرا ز بساتین که بی توام جنات چو دوزخ آمد و آنگه گناهکار عبید مرا بدیده نشیند چو نیشتر سبزه ز بس بپای دلم بی تو خار هجر خلید پس از مکالمه دیدم که این نگار بود به غمزه الحق جلاد صد هزار شهید بر آفتاب رخش توده توده عنبرتر ز انقلاب مهش نافه نافه مشک پدید ز جور او، بر او داوری همی بردم که داورش رخ و زلف است بر سیاه و سپید زهی شهی که بعدلت پلنگ حافظ گور به دشت حسن توام از چه شیر عشق درید جیوش پادشهان از چه ملک چند گرفت سیوف شیردلان از چه فرق خصم کنید توراست لشکر هندو بگرد کشور روم توراست صارم ابرو به تارک خورشید بر آفتاب رخت تا هلال ابرو یافت بسان تیغ ز غیرت قد سپهر خمید خوشم که چشمه خضرش نهان به جوهر بود ز تیغ ابرویت ار صید دل بخون غلطید رخ تو خلد و دهان سلسبیل و لب غنچه نهان به غنچه کسی سلسبیل را نشنید به درگه تو سلاطین ملک حسن، غلام به مکتب تو فلاطون درس عشق، ولید به اوج وصف خرامت نبرد راه و نجست اگرچه طایر عقلم هزار سال پرید به چشمه لب نوشینت آن چنان افسر در اشتیاق مداوم که روزه دار به عید اگر به روی تو لغزید پای دل از خشم بناز ناز مسوزش که درد هجر کشید تنم به بستر رنج است مبتلا، که چرا جدا ز کوی توام کرد روزگار عنید مدام تا بود از قرب و بعد نام و نشان همیشه تا بود از هجر و وصل گفت و شنید مرا ز هجر و ز وصل تو باد جان و دلی گهی به درد قریب و گهی ز رنج بعید افسر کرمانی