سلطان ولد
مثنوی ولدی
در معنی این حدیث مصطفی صلی اللّه علیه و آله و سلم که موتوا قبل ان تموتوا
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بوحدیثی بیورده پیغمبر بگذر از گفت ترکی و رومی لیک از پارسی و ازتازی گرچه سر در سخن نمیگنجد ور بحرف و بیان کسش سنجد حرف چون کوزه است و سر دریا کی در این مشگ گنجد آن دریا گذر از پارسی و از تازی گر بگویم بصد زبان سخنش بحر از لوله چون شود معلوم مگر او با تو بی زبان گوید از تو جو شد چنانکه چشمه زخاک علم او از دلت روان گردد چشم دل بیند آن نه چشم بدن سر حق را ز گفتگوی مجوی گذر از نحو صرف و محوش شو قلم اینجا رسید وسر بشکست نی پس و پیش ماند و زیر و زبر عور گشتیم نیست ما را هیچ زانکه ما در گذار آب شدیم مینمائیم نقش پیشت لیک در نمکسار چون فتد حیوان نمک محض باشد ای دانا گر تو در دیگ آن بیندازی پس یقین گردد آنچه نقش نمود این کتابم چو آن نمکلان است هر که دل را بدین دهد از جان چون گذارد در او رود با او هر کجا جو رود بهم پوید زان گذارش تو عین او گردی عین معنی شوی رهی زصور بل صور از لقات بگریزند زانکه از نور نار کشته شود گفت دوزخ صریح با مؤمن زود بگذر ز من برای خدا نار از نور مؤمنان میرد دان که ویرانی صور گردی مثنوی گرچه صورت است بحرف لیک او آفت صورها شد مثنوی معنوی است غیر صور چون شود آفتاب نور افشان زانکه جان غالب است و تن مغلوب می نگنجد سخن در این اشعار گرچه خار است همره گلشن لیک در خار لطف گل نبود چیست چاره بگو که خار سخن بی سخن آن نمیجهد ز دهان آن قدر فهم میشود کاین خار فهم این میدهد بما یاری این سخن را که نور تابنده است اندر این مثنوی همه پند است مثنوی را بصدق خوان نه بلب چون بصدق و صفاش برخوانی اندران خوان بیحد و باقی بی کف و بی قدح شراب خوری قنق کشی که در لکن استر چون از آن اصطلاح محرومی گو که در هر دو خوش همیتازی کی ترازوی عقل آن سنجد کی زبادی چو که گهی جنبد بحر از کوزه چون شود پیدا کنگ ازان شد ز وصف حق گویا کز زبان شرح حق بود بازی نشود از زبان بیان سخنش شمس از ذره کی بود مفهوم از ره بیره نهان گوید تا از آن جوششش شوی چالاک تنت از لطف او روان گردد کار جان است در گذر از تن چون بیابی نگاهدار و مگوی وز ره محو زود نحوش شو خانه زو شد خراب و در بشکست نی چپ و راست هم نه خشگ و نه تر ترک ما کن بهیچ هیچ مپیچ از می بی نشان خراب شدیم نیست صورت نه نقش بنگر نیک نقش حیوان نماند الا آن نبود هیچ جز نمک آنجا نقش نبود در آن چو پردازی کل نمک بود و هیچ نقش نمود همه معنی و سر قرآن است شود او محو معنی قرآن همچو قطره که اوفتد در جو گل و ریحان و لاله زو روید موج دریای عشق هو گردی نکنی در صور نظر دیگر همه از نور تو بپرهیزند گر بزفتی هزار پشته شود بشنو این را ز لطف ای موقن تا نگردم ز نور صدق فنا نور را باز نور جان گیرد خصم ظلمت چو ماه و خور گردی آمده همچو آب اندر ظرف قوت و قوت علم بیجا شد مثنوی آفتاب و غیر اختر همه استارهها شوند نهان هر دو محوند دریم مطلوب زانکه سر را بود از اینش عار ورچه دارند یک مقام و وطن فهم گلشن ز خار می نشود می نگردد جدا از آن گلشن که بگیرند خط حسن اذهان از قدم بوده است با گلزار همچو از صنع دانش باری جو که جوینده زود یابنده است مونس اوست کاندر این بند است تا عطاها بری ز حضرت رب دانک همچون ملک درآبخوانی دائماً باشدت خدا ساقی بی دهن نقل و هم کباب خوری سلطان ولد