سلطان ولد
مثنوی ولدی
استشهاد آوردن حکایت ابراهیم ادهم رحمة اللّه علیه جهت تاکید پند و موعظه بر این معنی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
یک شبی خفته بود ابراهیم ناگه از بام بانگ و نعره شنید بانگ زد گفت های بر سر بام پاسبانید یا که دزدانید تو مدان خود فرشتگان بودند شاهشان گفت هی چه میجوئید همه گفتند در تکاپوئیم شه چو بشنید آن سخن خندید بر سر بام کس شتر جوید همه گفتند این عجایب تر شدۀ طالب وصال اله کس نبرده است با حجاب هوا کس نخورده است نعمتی زنعیم چون حجاب است ملکت دنیا در بن چاه باغ می جوئی در چنین نار نور جوئی تو این تمنا کژ است از این بگذر تا رسی اندر آنچه میجوئی خود همان بود این سخن چو شنید گشت در حال ناپدید از خلق کوه وصحرا گرفت چون شیدا گرچه از چشم خلق بد مستور عوض ملک چند روزه ورا برهید از جهان مرگ و فنا عوض قلب زر نقد ستد عوض ملک و تخت دار و غرور رست از شاهی دروغ مجاز خود شه راستین کنون است او عقل او را عقیله بود و عقال رفت از خاطرش غم دنیا گرد عالم چو چرخ میگردید روز و شب در طواف بد هر سو ناگهان بر کنار بحر آمد دلق خود را گرفته بد میدوخت اتفاقا یکی امیر رسید گفت بهرچه آخر ای سلطان اطلس و نخ ز تن برون کردی آنچنان تخت و بخت و ملکت را می نگوئی چرا رها کردی شاه در حال سوزن خود را بانگ کرد و بماهیان فرمود در زمان صد هزار ماهی ز آب هر یکی سوزنی ز زر بدهان روی بامیر کرد پس سلطان میر در حال سر نهاد بشاه گرچه الفاظ بی ادب راندم از کرم عذر بنده را بپذیر پس نشاید گرفت بر مردان گر بود صدق همره جانت با ادب باش پیش مرد خدا مکن از خود قیاس ایشان را پیش ایشان بیفت تا خیزی روز خود میرو شو از ایشان میر تا نمیراندت اجل ناخواه کار خود پیشتر ز مرگ بکن جسم را بستهاند سخت بجان سخت چفسیدهاند هر دو بهم اندک اندک ز همدگرشان تو ور بتدریج تو جدا نکنی ملک الموت چون هجوم آرد چون کند جسم را جدا از جان جان ودل همچو تن خراب شود مهل در عمر بهر آنت داد همه قرآن بیان این حال است یک بیک چارۀ جدائی آن گر بگیری تو آن اوامر را رو چو باحق کنی بری از غیر اندک اندک بحق کنی خو تو انس از عالم فنا ببری از عبادت شود ترا آرام خلق تو عکس خلق خلق شود جز رضای خدا نجوئی تو خلق از ذکر حق ملول شوند چون سخنهای این جهان شنوند عکس ایشان بنزد طالب حق ننگش آید ز گفتگوی جهان چون سخنهای آن جهان شنود ماهیان را حیات از دریاست قبلۀ ماهیان بود دریا ضد همدیگرند روز وشبان اهل دنیا روند سوی جحیم اهل حق هم شوند ملحق حق هر یکی را مقام لایق اوست در خور هر عمل جزا آید رحمت آید بسوی مرحومان سوی ظالم کجا رود رحمت هرچه کاری برش همان دروی بر سر تخت خودبناز و نعیم شقشق پا بگوش شاه رسید چه کسانید در چنین هنگام کیست اندر سرا نمیدانید کادمی وار خویش بنمودند بر سر بام من چه میپوئید شتر یاوه کرده می جوئیم گفت کای ابلهان خام پلید هیچ عاقل چنین سخن گوید که بر تخت شاهی و کر و فر نشنیده است کس طلب در جاه بوی از کردگار بی همتا در تک نار و شعلههای جحیم کی نماید در او ترا عقبی راست بشنو که کژ همیپوئی در صف دیو حور جوئی تو سوی جان رو برون شو از پیکر تا در آن روضه همچو گل روئی کرد ترک شهی و فقر گزید کرد زربفت را بدل با دلق مست و بیخویش گشت از آن صهبا شد چو سیمرغ در جهان مشهور داد حقش شهی هر دو سرا زندگی یافت در سرای بقا در چنین سود هر کسی نفتد ملک باقی شدش ز حق مقدور پادشاه حقیقتی شد باز که چو مجنون در این جنون است او نگشود آن عقال را چورجال گشت دلشاد و خرم از عقبی هر دمی صد جهان نو میدید بعد ده سال آن شه حق خو شست تا لحظهای بیارامد همچو آتش ز عشق میافروخت از غلامان شاه و آن را دید ترک کردی شهی شدی اینسان رو بدین دلق کهنه آوردی وانچنان سروری و دولت را هر طرف چون گدا همی گردی بی توقف فکند در دریا بدر آرید سوزنم را زود سر برآورد ز امر او بشتاب داشت آورد پیش شاه که هان گفت کاین شاهی است به یا آن گفت ای خاص خاص خاص اله لیک اکنون ز شرم درماندم که نبودم ز سر کار خبیر که از ایشان بود فلک گردان ور تو خواهی که بالد ایمانت همچنانکه بنزد شاه گدا منگر خوار عشق کیشان را بعد از آن از لبان شکر ریزی اللّه اللّه در این مکن تاخیر نرسی بعد از آن بوصل آله ور نه بیخت اجل کند ازبن نتوان کردنش جدا آسان همچو دو کاغذ از سریش ای عم بگشا و مگیر آسان تو درد خود را کنون دوا نکنی بر تو عضوی درست نگذارد هستی توشود قوی ویران علف دوزخ و عذاب شود تا که جان را ز تن کنی آزاد اولیا را همه همین قال است بنمودند با تو فاش و عیان بیشکی جان شود ز جسم جدا آن طرف باشدت بمعنی سیر بنهی رو ز سو به بیسو تو غیر حق را چو موی سرستری رسد از طاعتت هزاران کام عمر تو با خدای صرف رود جز بسوی خدا نپوئی تو در خور و خواب و در ذبول شوند برهند از ذبول و زنده شوند هست ذکر جهان عظیم خلق متنفر بود از آن و جهان گوش بگشاید وزجان شنود خاکیان را ز خاک نشو و نماست کعبۀ خاکیان که و صحرا هرچه این خواهد او نخواهد آن اهل عقبی سوی سرای نعیم زانکه بودند آن حق ز سبق هر یکی را جزا مطابق خوست کی بر اهل جفا وفا آید لعنت آید بسوی مرجومان چونکه او هست در خور محنت هرچه گوئوجواب آن شنوی سلطان ولد