سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه مصطفی صلی اللّه علیه و آله خبر داد که اولیاء وارثان من اند و ایشان را روز قیامت شفاعت باشد که ولهم شفاعة فی الناس والشیخ فی قومه کالنبی فی امته
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
شاه محمود یک شبی میگشت پس بگفتند شاه را که بگو گفت او کز شما یکی ام من آن یکی گفت هر یکی ز شما گفت یک خاصیت مرا در گوش من بدانم که سگ چه میگوید گفت آن یک مراست در بازو گفت آن یک مراست در بینی گفت آن یک مراست اندر دست گفت آن یک مراست در دیده روز بشناسمش که او چه کس است گفت شه که مراست اندر ریش چون که من ریش را بجنبانم همه گفتند قطب مائی تو بعد از آن جملگان روانه شدند چون سگی بانگ زد ز جانب راست خاک بو کرد آن و گفت که هان وان دگر بر سرا فکند کمند نقب زن نقب زد در آن مخزن هر یکی هر چه خواستند از آن پادشه چون مقامشان رادید بامدادان نشست بر سر تخت پس بفرمود شه بسرهنگان هر که آنجاست جمله را گیرید در زمان جمله را بیاوردند آنکه شب هرکرا که میدید او دید بر تخت شاه را و شناخت آنکه او داشت خاصیت در ریش رو بشه کرد و گفت ای سلطان وقت آن شد که ریش جنبانی کرد آزاد شاهشان از جود بلکه بخشید مال و خلعتشان شاه حق است در لباس بشر هست با ما در آنچه ما هستیم سر جمله بر او چو خور پیداست وهو معکم شنو تو بی تأویل خلق هستند همچو آن دزدان آن فنون را گر آورم بشمار هیچ آن دستگیر کس نشود لیک فنی که باشد از دیده کو چو شب دیده بود آن شه را برهانید دید او همه را همچنین هر کسی که حق را دید در جهان شب آنکه دیده و راست چون ببیند برون ار آب و گلش روز حشر و جزا جز او حق را چون محمد شفیع گردد او دستگیر همه شود آن روز همه را از جحیم برهاند بینوایان از او غنی گردند گرچه ناراند جمله نور شوند قدر فهم شماست این سخنم که چها بخشد او بخلق جهان همه را همچو خود کند والا همه گردند حاکم مطلق پس یقین شد که اصل چشم بود هر کرا پیشوا شود دیده خنک آن کس که دامنش گیرد مقتدای خودش کند از جان دایم از دل بود مراقب او هوس او کشد هوسها را غیر را سر برد بخنجر لا هر هوس پرده ایست اندر تو ملک دنیا و تخت ادهم وار بگروهی رسید اندر دشت چه کسی ده خبر بهانه مجو هست همچون شما مرا این فن باز گوئید صنعت خود را باشد ای دوستان مکر فروش سوی آن بانگ از چه میپوید نقبها میزنم قوی صد تو کنم از خاک زر ببو بینی که کمند افکنم بلند از پست که هرانکو شبم شود دیده شاه یا شحنه دزد یا عسس است که بگاه گرفتن و تشویش همگان را ز قتل برهانم که دهی جمله را رهائی تو بسوی قصر شه دوانه شدند گفت میگوید این که شه با ماست زیر این است مخزن سلطان گرچه بود آن سرا عظیم بلند زر برون کرد و اطلس و ادکن برگرفتند و داشتند نهان خویشتن را از آن نفر دزدید گفت احوال دزد و مخزن و رخت که فلان جا روید زو ترهان دست بندید و عذر مپذیرید دست بسته بشاه بسپردند بامدادش همیشناخت ز رو گفت با ما نه دوش این میتاخت هست این و از اوست این تشویش هرچه گفتیم جمله کردیم آن زین بلامان بلطف برهانی هیچ خلفی نکرد در موعود بر سری آن شه عظیم الشان نیست پوشیده زو نه خیر و نه شر هر یکی گر بلند و گرپستیم از بد و نیک و از فزون وز کاست فهم کن در گذر ز قال و ز قیل هر یکی را فنی است نیک بدان گفتگویم شود قوی بسیار کار کس پیش از آن فنون نرود همچو آن تیز بین بگزیده روز بشناخت روی چون مه را آن ضعیفان خوار چون رمه را در تن آب و گل ورا بگزید دید حق را اگرچه در بشر است هم گزیند بعشق جان ودلش نشناسد کسی دگر آنجا عاصیان را جهاند اوزان جو نهلدشان در آتش و تف و سوز در سرای نعیم بنشاند همه چون آسمان سنی گردند ورچه دیواند رشگ حور شوند ورنه از حال او چو شرح کنم زهره درد گر آورم بزبان برد از لای نفی در الا حکم جمله روان شود چون حق که بدان کار خلق پیش رود او بود در جهان پسندیده پند او را بعشق بپذیرد ندهد زو دمی بهر دو جهان تا برد هر دم از مواهب او شکند مرغ جان قفس ها را ره برد بی حجاب در الا تا ندری کجا کنی سر تو ترک کن رو بملک عقبی آر سلطان ولد