سلطان ولد
مثنوی ولدی
مثل آوردن حکایت شاهزاده را در تقریر آنکه فریضه ترین همه چیزها بر آدمی دانست جوهر خود و شناخت خالق است و این معروفست که الحق اظهر من الشمس- اکنون خلق از چیزی که از آفتاب ظاهر تر است و از همه چیزها بدیشان نزدیکتر کورند و غافل و آنچه دور است و مشکل از انواع علوم مو بمو آن را بیاموزند و بدان مشغول میشوند و در تفسیر این آیه که ناکسوا رؤسهم عند ربهم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
تو بدان شاهزاده میمانی پدرش جمع کرد استادان سالها بود اندر آن مشغول ذوفنون گشت و عالم و والا پدر از بهر امتحان او را خاتم زر بکف گرفت وبدو گفت چیزی مجوف و گرداست نیست از من نهان که استادم زرد فام است و حلقهای موزون گفت شاهش که راست میگوئی هرچه آن گفتنی بود گفتی راست است این نشان که دادی تو لیک تعیین کن آشکار بگو گفت باید که باشد آن غلبیر شد نشانها بعلم معلومت اعقل تو زین قدر نگشت خبیر هل این عالم از صغیر و کبیر بر علوم نهان شدند استاد زانچه پر فایده است و آسانتر زانچه فرض است جمله نادان اند زانچه بی آن بدن ز بدبختی است دائماً گرد آن همیگردند لاجرم کار جمله معکوس است در نبی چون که حکمها میراند در پیش گفت عند ربهم با خدا و نظر بغیر خدا متصل با وی و از او غافل پس نگونسارشان از آن گفت او همچو روغن بر آب چفسیده علف نار میشود از جان زانکه نار است لایق آن زیت گرچه از نار بد جدا بنگر پهلوی آب بود و خوردش نار آب حق است و اشقیا روغن گل و لاله ز آب زنده شود خار با گل اگر نماید یار گرچه خود خار با گل است رفیق سوی آنچه هلاک ایشان است سوی آنچه بکارشان ناید هر یکی اندر آن شود دانا مو بمو سر آن بداند او دهد آن یک به فلسفه خود را یک دهد خویش را بعلم نجوم یک بفقه و خلافی و تفسیر بیحد است این فنون چگویم من پای برگیرم و پرم چون تیر با شما رفتنم بپای شما تا شوید از طریق عشق مفیق ورنه خود از کجا چو جنس منید بس بود این سخن کنم سیران چون که طالب نئید ای دو نان ترکتان کردم وشدم بر شاه بودنم پیش شاه صد عید است هر دمم جلوه و تماشائی مجلس شاهوار بنهاده هیچ مستی در او ندیده خمار گنجها یافته در او بیرنج ماهیان را یم است بهتر جای مرگ باشد ز یم جدائیشان گفتگوی همه ز بحر بود اولیا ماهی اند و حق دریا این طرف بهر تو همی آیند قصدشان آن بود کزین زندان تا رهی زین سعیر پر نقمت از عطاشان غمت شود شادی نور ایشان کند ترا بینا گرپذیری تو پندشان بردی چه زیانشان بود اگر ز خری ور از ایشان شوی گریزان تو بلکه خود این به است ایشان را جمع گردند جمله باز آنجا این یقین دان که مرد خاص خدا دستگیر توانگر و درویش گر قبولش کنند و گر نکنند خود بخود او خوش است و آسوده نیست محتاج هیچکس بجهان مجرمان جمله زو شوند آزاد بشنو احوال او که تا دانی تا شود در علوم آبادان تا شدش جمله علمها محصول تا که صیتش گرفت عالم را برد اندر سرای خود تنها گفت اندر کفم چه هست بگو زونهان ماند این که شاگرد است بر سر این تمام افتادم آنچه بگرفته ای بمشت درون اندر این علم چیست میپوئی در بنهفته را عیان سفتی در فن خویش اوستادی تو کاین چه چیز است بی خداربگو شاه گفتش که ای ز علم خبیر یک بیک گشت جمله مفهومت که نگنجد بمشت در علبیر از بد و نیک و از غنی و فقیر هر یک از خویش بلکه علمی زاد همه هستند بیخبر چون خر اسب در بیرهنی همیرانند همه قهر است و محنت و سختی است تا ز درمان جدا و پر درد اند سرسرشان بقهر منکوس است ناکسوا حق رؤسهم میخواند سر این را ز حق بجوی نکو میکنند از شقا و جهل و عمی بسوی غیر او بجان مایل که ز بیسو همیروند بسو وانگه از تاب نار تفسیده نار را جذب میکند بخود آن نار شد زیت را سراچه ویت چون شد او را غذا بحکم قدر زانکه بود از ازل به آب اغیار زان سبب شد جحیمشان مسکن هر دو زو در نمو و خنده شود لیک دور است در سر از گلزار این رود در مشام و آن بحریق روز و شب میل جمله از جان است دم بدم حرصشان بیفزاید هر یکی پیشوا کند خود را جهد خود را در آن کند صد تو تا شود در هنر چو بوسینا یک بتحریر و یک بعلم رقوم یک برمل و بهندسه و تعبیر پیش چوگان حق چو گویم من بیگمانی و رای چرخ و اثیر هست از رحمتم برای شما گشتهام با شما ز لطف رفیق من همه روحم و شما بدنید سوی آن کو منم بر او حیران پی جاهید و بستۀ دونان زانکه بس کاهلید اندر راه نو نو از نور او مرا دید است هر دمم در بهشت نو جائی هر طرف حورئی بکف باده بی دی آنجا دو صد هزار بهار برده جان نرد عشق بی شش و پنج ماهیان را یم است تخت وسرای کفر محض است خود نمائیشان جستجوی همه ز بحر بود دایم آن بحرشان بود مأوی ورنه بی یم چگونه آسایند ببرندت تا بسوی عالم جان تا رسی در نعیم پر نعمت از کرمشان بخیلیت رادی چون مسیحا روی بسقف سما ور نه مانی ببست چون دردی از شکرهای حلمشان نخوری دور مانی و اشگ ریزان تو که گذارند تو پریشان را صید گیرند همچو باز آنجا کامران است و شاد در دو سرا اوست هم نوش نیش و مرهم ریش ور بوی هیچ خیر و شر نکنند چرب و شیرین بسان پالوده بلکه محتاج اوست کون و مکان محرمان را رساند او بمراد سلطان ولد