سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه بندۀ خاص خدابر کافۀ خلایق مشفق است و میخواهد که همه را واصل کند، لیکن غیرت مانع میشود و در تقریر آنکه اگر معترضی اعتراض کند که در این کتاب هر ولیی را که ذکر میکنی میگوئی که بیمثل و بی نظیری و مانند تو کس نیامده است و نخواهد آمدن، این سخن متناقض مینماید، جواب گوئیم که متناقض وقتی بودی که اولیا در معنی متعدد بودندی. تعدد ایشان از روی اسم و جسم است نه از روی معنی چنانکه پادشاهی اگر صد گونه مرکب از استر و اسب و اشتر و غیره بر نشیند پادشاه همان باشد و از مرکب متعدد نشود پس در این صورت همه مدحها بیک ذات عاید میشود تناقض لازم نیاید و مثالهای دیگر در این معنی بنظم گفته آید
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
حملهها میکنم که بنمایم غیرتش مانع است من چکنم آنچه میدانم ار بیان گشتی خاستی از میان حجاب دوی ای که با من نشسته ای میدان گر شهم من تو هم ز شاهانی بحق حق ورای من کس نیست از کفم باده خور چو خماری هرکه از ماست باده خور باشد هم بود شاه و هم شهی بخشد هر کسی را که نور عرفان است روی ما را کند ز جان قبله چون شدی همچو من عزیز و گزین بدران صف رستمان امروز نیست در دور کس مقابل تو حکم نو کن که شاه دورانی حکم مطلق تراست در عالم حاکمان چون تناند و تو جانی مثل تو نامد و نیاید هم نیستت در جمال و لطف نظیر شبه تو مادر زمانه نزاد آدمت نیز هم بخواب ندید خضر اگر بیندت شود حیران یوسف مصر اگر ز خوبی تو ویس اگر هم بیندت از دور چشم شیرین اگر بر آن رخسار مثل تو نیست هم نخواهد بود اینچنین مدح پیش ازین بسیار متناقض کسی کند فهم این زانکه آنها که کامل اند تمام همه در ذات خویش یک نوراند گر هزارند یک بوند ایشان مدح یک مدح جمله است یقین پس اگر تو یکی از ایشان را مثل تو کس ندید در عالم بعد ازو گر باولیای دگر راست باشد از آنکه جمله یک اند بخلاف اهل نفس را گر از این متناقض بود نیاید راست هر یکی را صفات و ذات دگر مدح یک مدح جملگان نبود هر نبی را همه چنین گفتند که نیامد چو تو شهی بجهان بی نظیری بحسن در عالم راست گفتند جمله نیک بدان عدد جسمشان بود بسیار چونکه جمله یکاند در تحقیق نور پاک خدا دو چون باشد بر سر صد چراغ و شمع ای یار نور را بین ز شمعها بگذر گر یکی جامه های گوناگون هیچ گردد ز جامه شخص دگر زانکه از جامه کس بدل نشود از زری گر کنند کوزه و طاس گرچه در نام و نقش مختلفاند لیک چون جمله را گدازانی پس یقین شد که مدحها یارا مدح حق بود جمله ای جویا چون غرض از همه یکی بوده است این نهایت ندارد ای عاشق بندها را تمام بگشایم چون سپر دافع است من چکنم اینجهان محو آن جهان گشتی حق شدی فاش بی منی و توئی که نداری نظیر در دو جهان همچو من نور هر دل و جانی مرو از پیش من همینجا بیست مست شو باز ره ز هشیاری نور را بر همه چو خور پاشد بگدا زر ده دهی بخشد گوهر راستی و ایمان است بر لب ما زند ز دل قبله زود بر اسب عشق افگن زین چونکه گشتی ز داد حق پیروز نبود غیر روح قابل تو سکۀ تازه زن که سلطانی نایبی و خلیفه چون آدم پادشاهان قراضه تو کانی توئی امروز زبدۀ عالم چون تو شاهی ندید تاج و سریر همچو تو باغ دهر میوه نداد نی صفتهاست را ز کس بشنید همچو موسی بود پیت پویان گردد آگه شود ز عشق دو تو نشود بر جمال خود مغرور افتد از حسن خود شود بیزار هم نیامد چو تو ز بدو وجود کردهام بل زیاده بهر کبار که ندارد خبر ز عالم دین همه مستند دایم از یک جام بصفت گر ز همدگر دور اند از عدد رستهاند درویشان ذم یک ذم جمله دان تو یقین گوئیش بینظیری و همتا هم نزائید مثل تو ز آدم این بگوئی و بلکه افزونتر رفته اندر یقین برون زشکاند مدحها گوئی و کنی تحسین زانکه هر یک جدا ز اصلی خاست هر یکی را بود حیات دگر قدح یک قدح جمله شان نشود چونکه در ثنا همیسفتند مثل رویت ندید چشم زمان زبدۀ انس و جنی و آدم زانکه یک گوهراند از آن عمان لیک جانشان یکی است بی دو و چار کی کند شان بگو مرا تفریق هر که گوید دو است دون باشد نی که یک نور گشته است سوار تا بری تو ز باغ وحدت بر هر دمی پوشد و رود بیرون نکند عاقل این سخن باور خل ز تبدیل خم عسل نشود یا سبو و خم و صراحی و کاس نامناسب چو دال و چون الفاند باز یک زر شوند تا دانی گر نمودت جدا نبود جدا زانکه عاشق ز حق بود گویا آنکه دو فهم کرد نشنوده است یک اشارت بس است با صادق سلطان ولد