سلطان ولد
مثنوی ولدی
در تفسیر قل کل یعمل علی شاکلته هرکه را حق تعالی گوهر بد داده است لابد است که بدی کند و هر کرا نیک نیکی. زیرا نیک و بد هر دو بارادت خداست لیکن حق تعالی از بد راضی نیست که مرید الخیر و الشر قبیح ولکن لیس یرضی بالمحال. مثالش چنانکه خواجۀ را دو غلام باشد یکی امین و یکی خائن، بیاران خود از حال هر دو خبر دهد که این امین است و آن خائن و خواهان باشد که آن دو فعل از ایشان ظاهر شود تا سخنش راست گردد الا بخیانت راضی نباشد. همچنانکه حق تعالی در لوح محفوظ ثبت کرد که از هر آدمی چه خواهد آمدن و فرشتگان آن را میخوانند واز این رو مرید خیر وشر است تا فرشتگان در صدق بیفزایند و ترقی کنند اما بشر هرگز راضی نیست.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
در نبی گفت حق که خلق جهان آنچنانشان که آفریدستم آید از هرکسی هر آنچه در اوست هرکه را در درون نکو گهر است هرکرا گوهر بد است درون تا چسان شد سرشته از آزال خیر و شر را اگرچه خواست خدا گر خدا را رضا بدی از شر لیک هم خواست کز بد آید بد این سخن را مدار هیچ محال سر این فهم کن ز ضرب مثال خواجهای را که باشدش دو غلام یک بود خائن و کژ و بد خو گفته باشد بدوستان پنهان خواهد او زان یکی خیانت را تا بود صادق اندر آن اخبار لیک راضی نباشد او ببدی هم خدا نیز از ازل فرمود که چه آید ز هر یکی بجهان یک رود در کژی و یک در راست لیک راضی نباشد از بد کار چون که بر لوح مئبت اند یقین شرح این جمله را عیان فرمود پس از این رو مرید شرشد حق چونکه امر خدای آمد راست همه بالند از آن و افزایند گویدش هر فرشته کای یزدان جز تو کس نیست عالم اسرار نیک و بد گرچه جلمه از تو روند کی بود رتبت همه یکسان شبه را کی بود بهای گهر هیچ شیری مجو ز روباهان قابلی کو خبیر از سر کار تا ببیند سر دل آن بینا تا نهد در جهان عشق قدم تا کند حکمهای گوناگون تخت در لامکان نهد پیدا مرده یابد از او حیات ابد این معانی است بیحدود و کران گوش کو لایق چنین اسرار تا کند فهم آنچنان کاین است گوش قابل اگر بدی کس را نوع دیگر رموز گفته شدی کردمی صد هزار گونه بیان گفتمی آنچه گوش کس نشنید همه گفتارها شدی کاسد سخن ما چو خورشدی مشهور طرز دیگر شدی عبارت ما غیبها جمله رو نمودندی کس نماندی در این جهان محجوب می جانی شدی چو جان ارزان در همه جسمها ندیم شدی طفل گهواره چون مسیح شدی نیک و بد در نظر شدی یکسان همه احوال این جهان فنا عالم غیب همچنین گشتی لیک این را چو حق نمیخواهد همه را خیره سر همیخواهد لاجرم جمله واله و حیران مانده مدهوش و خیره در کارش همه جویان او شده شب و روز همه از جان و دل ورا جویان بامیدی کزو نشان یابند او تفرج همیکند از دور از غم خلق میشود حق شاد آه و فریاد کن ز جان وز دل آب و گل روح را چو زندان است جان در این تن همیشه در رنج است گنج چون بود حق از او شد دور هرکه از دوست دور ماند او حال او در زبان کجا گنجد درد او را نه حد بود نه کران عشق را هر که یافت گشت تمام زانکه اعداد این طرف باشد نی عدد ماند و نه نیک و نه بد از صغیر و کبیر و پیر و جوان آن نمایند از وفا و ستم لایق بد بد و نکو نیکوست در خور آن گهر ورا هنرست کارها اش بود همه بد و دون لایق آن بود ورا افعال لیک در شر بدان نداشت رضا اهل شر را نسوختی بشرر تا نگردد خلاف قول احد واقعش دان گذر ز قیل و ز قال تا که واقف شوی بر آن احوال یک بود از لئام و یک ز کرام یک امین و گزیده و نیکو سر این هر دو را بنام و نشان وز غلام دگر امانت را تا نگردد دروغ آن گفتار این یقین دان اگر تو با خردی با ملایک ورای گفت و شنود از بد و نیک و آشکار و نهان یک در افزایش و یکی در کاست دائماً باشد از بدی بیزار از بد و نیک و از کهین و مهین یک چنین است و یک چنان فرمود تا رهند آن فرشتگان ز قلق اندر آن لوح کان فراز سماست در نماز و دعاش بستایند نیست چیزی ز علم تو پنهان غیر تو نیست در جهان بر کار آخر کار چونکه حشر شوند یک رود در جحیم و یک بجنان نشود زهر در جهان چو شکر مطلب رهبری ز گمراهان تا عیان را بداند از پندار تا بپرد ز جای در بیجا شودش حالتی دگر هر دم که ندید آن بخواب افلاطون شود او پادشاه در دو سرا فارغ آید ز مرگ و گور و لحد لیک از این گشته گوش خلق گران دیده کو بهر دید این انوار تا ببیند که این سر دین است در خور این معانی ای دانا درهای غریب سفته شدی از مقامی که نیست برتر از آن کردمی شرح آنچه دیده ندید کور گشتی ز غصه هر حاسد منکر راه ما بدی مقهور قطره گشتی یم از اشارت ما گره خلق را گشودندی رو نمودی بطالبان مطلوب بلکه بر خاکدان شدی ریزان همچو جان دائماً مقیم شدی واقف و ناطق و فصیح شدی اوفتادی برون دوی ز میان نی عیان است پیش پیر و فتی طفل چون پیر راه بین گشتی که کس از سر او بیاگاهد بیخود و در بدر همیخواهد پیش مهرش چو ذره سرگردان همه گویان که نیست کس یارش ذاکرش کشته جمله از سرسوز خیره سر هر طرف شده پویان دائماً در گداز آن تابند دارد از خیرگی جمله سرور نیست پیشش عزیز جز فریاد تا رهد جان تو ز آب و ز گل روح دروی از آن پریشان است زانکه دور از وصال آن گنج است گشت معشوقش از نظر مستور چه شود حال او مرا تو بگو در ظروف بیان کجا گنجد غبن او را کجا بود پایان تو مگو پیش او ز شاه و غلام چون خور عشق نورجان پاشد همه روی آورند سوی احد سلطان ولد