سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه حق تعالی ارواح را پیش از اشباح بنهصد هزار سال آفرید و همه را برحمت خود میپرورد و آسوده میداشت. چون فرمود الست بربکم گفتند بلی. ندا کرد که اهبطوا. از این عالم بیچون در آن عالم چون روید و در قوالب آب و گل ساکن شوید وفای عهد شما ظاهر گردد. پس هر کرا آنجا عیشی و طیشی و راحتی بود اینجا باز جویان آن شود که حب الوطن من الایمان. و هر کرا نبود چه جوید، حیوانی باشد از این عالم رسته چون گاو و خر بصورت آدمی و بمعنی حیوان. حیوان از کجا و معرفت حق از کجا.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
هرکرا جان او ز عهد الست آشنائی بحق کجا جوید چونکه آنجا ز حق نداشت عطا کالهای را که گم نکرده بود هر کرا وقت و روزگاری بود در زمان محن کند یادش چون که آن روزگارش آید یاد گوید از سوز خوش زمانی بود هر دمی جان او ز عشق و ز سوز نرود هرگز آن ز خاطر او کی عجب رونمایدم آن باز وان که در عمر خود نیافت خوشی چه بیاد آورد چه جوید او هرکه خورد از قدیم خمرالست کی رود آن خمار از سر او لحظهای آن خیال از او نرود غیر آن در جهان نجوید هیچ تا نگردد میسرش باز آن جملۀ اولیا چنین کردند خواب و خورشان نماند در هجران ز اتش شوقشان بسوخت وجود تن و جان را فدای حق کردند هستی آدمی است سدّ و حجاب تا که بر تست از توئی موئی راه ما مردن است پیش ازمرگ نیست گشتن ازین خودی کلّی چون حجاب ره است این هستی چون نمانی تو جاودان مانی چونکه خیزی تو از میانه تمام وصل حق در فنا شود حاصل برگ بی برگی است برگ نران بگزین جوع را مثال کرام راحت خویش جو ز بیداری بیمرادی چو شد مراد ترا چون روی در فنا شوی باقی رنج و راحت شود بر تو سوی چونکه وحدت رسد رهی ز دوی انت تبقی به اذا جدت فی وصال الحبیب انت تقیم لاتری بعد وصله هجران بعد ما کنت قطرة فی النهر بعد ما کنت یابساً طوراً تلتقی فی الجنان الف جنان یتجلی علیک وجه الحق هو یبقی و انت منه تقول قائماً دائماً تکون به واصل حق شوی در این دنیا قطرۀ جان تو شود دریا بی تنی چون فرشته نور شوی خود نبینی در آن وصال فراق اولیائت ندیم و یار شوند همه با تو شراب و نقل خورند همه گردد چو حلقه تو چو نگین در چنین وصل چون شوی واصل پی این وصل هست راه دگر بود بیگانه وین طرف پیوست یا در این ره بصدق کی پوید چه کند او طلب بگو اینجا در پی آن بهر طرف ندود که بد از عمر خود بدان خشنود تا دمی ذکر آن کند شادش از غم فوت آن کند فریاد بی زیان داشتم هزاران سود از خدا جوید آنچنان خوش روز دائماً گوید ای دریغ آن کو از کجا یابم آنچنان دمساز نبدش حاصلی بجز ترشی چون ندیده است حالت نیکو بود از آن راح روح او سرمست هر دو چشمش بود مدام آن سو لذت آن وصال از او نرود در طلب باشد او پیچاپیچ باشد اندر خروش و آه و فغان در پی وصل خون خود خوردند هستی جمله شد ز عم ویران دو جهان گشت پر از آن تف ودود بعد از آن از وصال برخوردند چونکه رفت آن گشاده شد صدباب ننماید وصال حق روئی هرچه غیر خداست کرده ترک رستن از نیکی و بدی کلّی نیست شو از بلندی و پستی هست در نیستی است تا دانی بعد از آن بی توئی بیابی کام هرکه فانی شد او بود واصل مرد با برگ کمتر از زن دان دایم از عین جوع ساز طعام عزت خویش را هم از خواری رسدت بعد از آن وصال خدا گرددت بی شراب حق ساقی آخر الامر چون تمام شوی بعد از آن هرچه هست و نیست بوی انت تحیی به اذا عدت بعد ما کنت فی نواه سقیم ینطوی فی فؤادک الاحزان فی هواه تموج مثل البحر تکتسی من ربیعه نوراً ترتقی نحو ملتقی الرحمن تنمحی یا فتی اذا اشرق لا یؤل الیک منه افول من جیوش الردا تصون به نقد گردد ترا کنون عقبی بی زبان وز درونها گویا بی قدم در یم وصال روی باشدت دائماً تلاق و عناق همه بهر تو جانسپار شوند همه از خوان تو نواله برند همه همچون کهان و تو چو مهین هرچه خواهی ترا شود حاصل که بود آن برون ز خیر و ز شر سلطان ولد