سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه اصل در آدمی خلق است صورت را اعتبار نیست. زیرا که روز قیامت هرکس بلخق خود خواهد حشر شدن. اگر بصفت سگ باشد بصورت سگ حشر شود. دلیل بر آنکه التفات بر صورت نیست، حق تعالی سگ اصحاب کهف را از سلک اولیا خواند که ورابعهم کلبهم، چون در او خلق مردان بود صورتش رااعتبار ننهاد که ان اللّه لاینطر الی صورکم و لا الی اعمالکم و لکن ینظر الی قلوبکم و نیاتکم.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
اصل خلق است و خلق مظهر آن هست صورت و عاء و معنی زر هان منه اعتبار صورت را هر تنی را مگو که انسان است سگ آن کهف را نداشت زیان چونکه خلق نکو بداندر وی حق ورا ذکر کرد در قرآن گاه از سلک چارمین خواندش هیچ در صورتش نکرد نظر نظرش دائماً بود بر دل دوستیشان بوی چه مقدار است حق تعالی همان قدر با او نکند حق نظر بنقش و عمل نظر حق بدل بود میدان گر بود در دلت محبت او بی ولا گرچه باشدت طاعت طاعت عادتی بود ز نفاق بهر نام است و ننگ آن خدمت صورت طاعت از تو میآید صورتی کاندر او نباشد جان چون بدل میکند خدای نظر پس تو دل راست کن که اصل دل است دل بحق ده که صاف گردد وپاک نی که بر خاک گشت آب روان نشد آلوده آب صاف از خاک شیر هم از میان خون و صدید گرچه راهش در آن وسخها بود جوش مهرش ز درد کرد جدا همچنین مهر حق چو جوش کند نوش از آن نیشها نیالاید دل اگرچه در آب و گل باشد نبود ز آب و گل ورا زحمت بخدا ده دل و ز گل مندیش تن و عالم نیند پردۀ هو فکرهای تن و جهان بگذار فکر دنیاست پرده نی دنیا گرچه اسباب و مال داری تو نشوند اینهمه حجاب ترا ور کنی ترک مال و ملک جهان نبری هیچ نوع از آن سودی بی عوض هر که ترک دنیا کرد زانکه این رفت و آن نشد حاصل ترک دنیا ز جان و دل باید ورنه ترکش ز دل اگر نکنی از درون کن سفر نه از بیرون از ره حس مکن طلب جان را پنج حسی که درتو برکاراند نار بی شک ز نور هو میرد همه اعداد لا شوند آنجا نیست شو تا از این عدد برهی عشق حق را گزین و ایمن شو چونکه گردی سوار عشق بران جهد چون پای دان و عشق چو پر گرچه با پا بریده گردد راه آنچه رفتار پا کند صد سال چونکه پر نیستت بپا میرو تا نمانی تو بی نصیب از راه چون ترا حق نکرد شاهنشاه دائماً در ره خدا میکوش تا که در کوششی نکو کاری کوشش تو نشان اقبال است هرکه بی کوشش است مردهاش دان جان حیوان بود چنان کس را جان حیوان یقین در آخر کار جان وحیی است زنده جاویدان طالب وصل حق چنین جان است هرکرا در درون طلب نبود نور ایمان چو حق در او ننهاد خلق را گیر و سوی خلق مران جوی زر را و از وعا بگذر صاف راگیر و هل کدورت را سیرتش را ببین که چه سان است نشد از صورت سگیش مهان گشت از اولیای باقی حی خواند او را ز سلک آن مردان گاه در جوق هشتمین راندش زانکه حق ننگرد بنقش و صور که چه دارند مردم اندر دل هر دلی را چه حد وفادار است دوستی دارد ای رفیق نکو نی بحرص و ببخل و نی بامل که در او چیست آشکار و نهان کند او دائماً نظر در تو نبری از جناب حق راحت نی ز عشق و ز صدق و شوق تلاق نی برای رضای آن حضرت جان ندارد که بهر حق شاید جز که در گور می نشاید آن دل بپرور که دل بود منظر گرچه اندر میان آب و گل است گذرد همچو آب بر سر خاک هیچ شد آب راز خاک زیان باز با بحر رفت روشن و پاک پاک و صافی بشیر خواره رسید لیک بنگر که هیچ از آن آلود تا که آورد صافیش سوی ما نیش ها را جدا ز نوش کند خوش و صافی سوی خدا آید همچو خورشید نورها پاشد بلکه زحمت از او شود رحمت تا رود جمله کارهای تو پیش فکر این هر دو گشت پردۀ تو فکر و خاطر همه بحق بگمار چون کنی فکر دین بری عقبی چونکه دل را بحق سپاری تو چون دلت پر بود ز عشق خدا چون نباشد درون جانت آن کس نبرد از چنان زیان سودی درندامت بماند از او پر درد زین برید و بدان نشد واصل تا روان جاودان بیاساید در جهان بقا سفر نکنی کز درون است راه در بیچون از ره جان بجوی جانان را نوریان نیستند از ناراند وین شش و پنج و چار از او میرد محو گردند در شعاع ولا هست گردی چو زان خطر بجهی مشمر غیر عشق را یک جو خوش سوی آسمان عالم جان هرکه پر یافت رست او ز خطر لیک کو پا و کو برای آگاه در دمی بیش از آن کند پر وبال در پی همرهان ز جان میدو تا رسد رحمتی بتوز آله کم از آن که شوی ز سلک سپاه در تمنای وصل او میجوش تا که در جوششی وفا داری مرغ جان را طلب پر و بال است نیست زنده اگرچه دارد جان جان وحیی نباشد آن خس را نیست گردد نماندش آثار زانکه قایم شده است از جانان کاندر او نور عقل و ایمان است عاقبت جز سوی سقر نرود دیو محض است اگرچه ز آدم زاد سلطان ولد