سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه هر نبی و ولی که بعالم آمد و میآید نفحهایست از حق تعالی. هر کرا از یک نفحه مقصود حاصل نشد و آن نفحه فوت گشت نومید نباید شدن و نفحه دیگر باید طلبیدن، که تا عالم باقی است وجود مبارک ایشان باقی خواهد بودن، چنانکه پیغامبر فرمود که ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الافتعرضوا لها. و در تقریر آنکه بعضی از اولیا را حق تعالی پنهان میدارد، اگرچه همه عالم را صدق و عشق و دین و یقین از او میافزاید و همه بدو قایم اند و احوالشان از او در ترقی است. لیکن او را بتعیین نمیدانند تا بظاهر شکرش بجار آرند و خان و مان فدای او کنند الا او میداند و میبیند که همه از او زندهاند و برکاراند. همچنانکه درختان و نباتات نشو و نما از بهار دارند و از بهار بیخبراند، خلق عالم نیز از او میبرند و نمیدانند اما او میداند. همچون غلامان سه ساله و دو ساله و یک ساله که خواجۀ خود را ندانند، الا خواجه میداند که غلامان اویند
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
نشنیدی چه گفت پیغمبر هست حق را بهر زمان نفحات نفحات خدای را از جان تا شود ظلمت همه روشن نفحهای آمد و شما غافل رفت آن نفحه باز شد پنهان نفحۀ نو رسید بار دگر جهد کن تا ازین نمانی تو تا که این نفحه نیز اگر برود نفحه را سخت مغتنم میدار ما بفضل خدا ازین نفحه تحفه داریم از آن در اقراریم نفحه در نفحه جان نو بخشند کار ماراست بعد از این بجهان پشت برخویش و بر جهان کردیم بی حجابی جمال دل دیدیم می باقی ز دست حق خوردیم دایماً باقئیم از آن ساقی می و نقل است و شمع و شاهد و جان بعد از این عشرت است مذهب ما چون در این دو دیار شد ساقی تا ببینی بهر طرف مستان می جان گشته بر همه گردان همه زان می خوشاند و بیخبراند مثل شاخهای تر ز بهار دان گه آن غنچهها برای ثمار هرطرف همچو سیم و زر ریزان بیخبر شاخ اگرچه پربار است گل همیروید از زبانۀ خار بیخبر گل که خوبیش از کیست همچنین هم نبات و هم حیوان چه عجب گر در این زمانۀ ما وانگهان جمله بیخبر ز عطاش عوض هر سلام جام دهد زر نثار است زین سپس باران همه از گنج او شوید غنی همه زو شکرید شکر کنید بی عوض میدهد شما را زر از شما بار و رنج را برداشت انده و غصه نیست گشت و نماند در تن جمله همچو جان پنهان گر ندانی ورا بظاهر تو بندۀ طفل خواجۀ خود را خواجه داند که او غلام وی است طفلکان نیز هم بر وی پدر نیستشان علم اینقدر کو کیست همچنین شیخ راستین در عصر همه راز و مدام قوّت و قوت گر ندانند کوست سایۀ حق آسمان و زمین بحکم وی است هر چه خواهد همان شود در حال چه غم ار این خران ندانندش بر او روشن است در دو جهان شود از حکم او سقر جنت نیستی را ببخشد او هستی آنکه بد بر شهان دین سرور تا رسد دمبدم بخلق صلات بپذیرید با صفا همگان تا شود خار زارتان گلشن هر کرا خواست کرد او کامل همه ماندید بیدل و بیجان تا ببخشد صفا و علم و نظر ورنه زین سود در زیانی تو دان که هرگز مراد تو نشود تا که گردی ز یار برخوردار تحفه داریم و منکران نوحه شده پاک از غبار انکاریم بیجهان صد جهان نو بخشند چون شدیم از جهان خاک جهان روی سوی جهان جان کردیم رازها را ز دوست بشنیدیم زنده زوئیم چون ز خود مردیم می حق روح را کند باقی پیش مادر سرای جاویدان عشق سر تیز و تند مرکب ما چشم بگشا اگر ز عشاقی شسته با دف و نای در بستان بر وضیع و شریف و پیر و جوان همه دلشاد و زنده زان نظراند غنچهها داده بیشتر از بار گشته بعد از شکوفه جمله نثار شده از باد اوفتان خیزان وز عطائی که او سزاوار است بر سر شاخها چو شاه سوار وانچنان بوی خوش ورا از چیست نیستند آگه از خود و یزدان از ولیئی رسد بخلق عطا گرچه از وی برند خفیه وفاش در پی هر کلام کام دهد ترک دکان کنید کامد کان همه از جاه او بزرگ و سنی از می او مدام سکر کنید سنگها را همیکند گوهر رایت جود را ز لطف افراشت بر شما چون فسون عشق بخواند در رگ و پی چو خون وی است روان دان کز اوئی همیشه طاهر تو نشناسد ولیک ای دانا همچو ماهی درون دام وی است هر دمی میکنند خیره نظر همه را گرچه زوست راحت وزیست بهمه فتح از او رسد هم نصر زنده زوجمله همچو ازیم حوت هر دو عالم از او برند سبق لشکر کفر و دین بحکم وی است حال نیکو برد از او بد حال چون ورا نیست کفو و مانندش که از او زندهاند کون و مکان محض راحت شود از او محنت زوست پیدا بلندی و پستی سلطان ولد