سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه چون ولیی در حق ولی دیگر گواهی داد بولایتش اگرچه تو نظر آن نداری که آن ولایت را در او ببینی و الا اگر مقبلی باید که محققت شود. زیرا گواهی یک ولی بجای صد هزار است از خلق دیگر. چنانکه گواهی صراف در حق زر بجای صد هزار است که صراف نباشند و در تقریر آنکه عالم باقی نه چنان عالمی است که بشرح و بیان معلوم گردد، اثر تقریرش این مقدار است که ترغیب کند بطلب آن عالم و هر کس در بیان ماند و آنرا پیشه گیرد هرگز از آن عالم مطلع نشود زیرا اطلاع آن یابد که بیقراری و گداز از آتش عشق دارد و در بیان دیگر که اصل در تحصیل فقر صحبت است چون آن فوت شود و شیخ راستین دست ندهد بعد از آن باید بعمل مشغول شدن زیرا بی آب تیمم بجای آب است و بی آفتاب چراغ بجای آفتاب
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
دائماً شد حسام دین او را شرح احوال و رتبتش کردی چون چنان صادقی گواهی داد هیچکس را عجب نماند و شک یک گواهی او فزون ز هزار بهر زر یک گواهی صراف غیر صراف اگر صداند و هزار ماه نو را بپرس از بینا گرچه هستند در عدد بسیار هست این را مثالها بسیار ور نبودی گواهی او نیز بر رخش ظاهر است آن آثار صورت و سیرتش گواه وی است هر که دارد درون زنده یقین در پی او رود بصدق تمام دائما مست عشق باشد او همچو جیحون ز دل دوانه بود چونکه مانند سیل شد پویان نی چنان بحر کان شود مفهوم علم و فهمت حجاب آن دریاست تا نگردی فنا بدان نرسی تن حجاب ره است بگذارش تا رسد جان پاک در جانان اصل چون صحبت است در تحصیل علم گردد میسر از تکرار فقر را صحبت است معظم کار گر کنی اجتهاد هم نیکوست آنچه از جهد گرددت پیدا شود از صحبتت دو صد چندان نظر شیخت آن دهد در حال شیخ بیناست چون دوی پی او جهد همچون عصاست در کف کور پیشوای تو چون بود بینا لیک چون پیشوا عصا بودت صحبت شیخ جان کوششهاست جوی از استاد صنعت ای دانا پیشه را گر ز خود کنی حاصل سر ارسال انبیا این بود ورنه خود هر کسی بکوشش خویش لیک چون آن نگرددت حاصل یار رهبر بود فتوح عظیم چون میسر شود فدا کن جان چون رسیدی بخدمت مردان رهبرت چون نماند همره جوی ور نباشند این دو جهد رواست مدحگر بود در خلا و ملا نزد حق وصف قربتش کردی در حق ذات آن کریم نهاد چون زر صاف را نمود محک بود از مردم دگر ای یار به ز صد دانکه باشد آن ز گزاف گفتشان را بیک جوی مشمار هیچ مشنو گواهی اعمی لیک یک نیستند در مقدار مغز را گیر و پوست را بگذار هست پیدا که اوست مرد عزیز کاندر او هست گوهر احرار که دلش زنده از لقای حی است داند این کوست رهبر و حق بین تا رهد زین خودی همچون دام که بوی آرد از دل و جان رو سوی دریای جان رهانه بود عاقبت بحر گردد آن جویان یا بگفتن کسی کند معلوم دانش آن ز راه محو و فناست تا درون تنی بجان نرسی پرده است از میانه بردارش تا بیابند دردها درمان کرده شد شرح مجمل و تفصیل زهد از ذکر و طاعت بسیار نظر شیخ بخشدت دیدار لیک صحبت یم است و جهد چو جوست گوش بگشای و بشنو ای دانا دان پیر را بگیر ز جان که نیابی بجهد خود صد سال خوش بنورش جهی ز چاه و زجو تا رهد ز اوفتادن و شر و شور همچو او خوش روی در آن صحرا آن چنان سیر از کجا شودت هرکه دریابد از خواص خداست باش شاگرد تا شوی استا کی شوی هچو اوستا کامل تا رسد هر کسی بمقصد زود کار خود را تمام بردی پیش جهد مگذار تا شوی واصل صحبت او رهاندت از بیم که نباشد مزید هیچ بر آن کار خود را هر آنچه بهتر دان در ره حق بهمرهان میپوی زانکه بی این دو ترک جهد خطاست سلطان ولد