سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه بسیاران بصورت اولیا برآمدهاند و گفتار اولیا را آموخته و در حقیقت رهزناند . هرکه تمییز دارد بایشان سر فرود نیاورد، و ولی را از عدو بشناسد، چنانکه صراف زر صافی را از قلب تمییز میکند، اگرچه در صورت بهم میمانند که المؤمن کیس ممیز و در تقریر آنکه اولیا بهر صورت که خواهند مصور شوند
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
در تو تمییز اگر بود برهی قلبها را جدا کنی از زر راستی راز کژ چو بشناسی ترست از حق بود نه از شیطان ناظر جمله کارها گردی چون ترا گردد آن عنایت یار خلق دانی که آلت اویند تخته را چونکه راست خوانی تو در ولی و عدو و مؤمن و گبر شود این پیش چشم تو تعیین گفت یزدان لکل شیئی سبب در هه کار ازان سببها کرد لیک آن کس که تیز بین باشد در مسبب کند همیشه نظر چونکه دانست کالت اند اسباب تیغ بی بازوئی نزد کس را پس از آلت کجا هراسد او چون از آتش خلیل نهراسید بود درنار همچو زر خندان همچنین چون عصا فکند کلیم دست کرد و گرفت حلقش را خنک او را که یافت سر رشته بی ز دندان چو لقمهها خاید بی می و بی قدح کند مستی بی دهان خندد او چو گل قهقه هر دم از نو شود دگر صورت گه شود آسمان و گاه زمین هرچه خواهد شود بپیش نظر هم بود از همه نقوش بری زانکه نقش وصور حجاب بود چون لقای خدای جست کلیم نفس خود را بهل برون و بیا که نگنجی تو درگذر ز توئی تو و من نیست در جهان احد هم بگفتش بکن ز پا نعلین سوی وادی قدس کان پاکی است بدر آور ز پای نعلین را بود نعلین هستی موسی از خودی بگذر ار خدا جوئی نیستی هستی است چون نگری هستیت پرده است و تو خود را هین مبر بر خود این گمان ز خری یا تنی یا درون تن جانی هست در جسم تو همان و همین آن بهین را بخویش کن مقرون چون که داری هزار گونه شجر یک ترش میدهد یکی شیرین یک دهد حنظل و یکی خرما تو چرا رنج بهر به نبری از چه گرد درخت دون گردی چون همانی یقین که میورزی پس بهین را گزین که به باشی کشتئی در میانۀ دریا کالۀدونترا فکند برون تن تو کشتی است در وی بین مگزین تو بعکس کمتر را در توهم دیو و هم سلیمان است در نبی گفت هر دو در دل تست هر دو با هم چو روغناند و چو نان کفر را بین سرشته با ایمان نیم دینت برد بجانب جاه دائماً میفزای ایمان را کاهش کفر دان فزایش دین گر کنی اینچنین ولی گردی چند روزه است عمر این عالم از دمی زندهای که آن باد است زنده از باده شو مپیما باد زنده از عشق شو نه از تن و جان هیکل الجسم مانع حائل تارک الجسم طالب صادق شرک الجسم خرقه اولی فی هواه یطیر طیر الروح روح من طارفی ریاض الوصل طالب الحق لایخاف الموت جسمه فی مواته ینقی دل خود را بهر خسی ندهی شبه را کی خری بنرخ گهر تو زهر نابکار نهراسی چون عیانت شود سر پنهان هم ز گرمی رهی هم از سردی می نبینی بجز خدا بر کار در پی امر او همیپویند متصرف جز او ندانی تو آن تصرف چو بنگری ای حبر که سبب را مسبب اوست یقین غیر من نیست در سببها رب کاندر اسباب گم شود نامرد او باسباب کی رهین باشد نزند راه او نقوش و صور نشود باز باب بی بواب جسم بی جان نرفت هیچ بپا ترس و لرزش بود ز حضرت هو شد بر او گلشن و ورا نگزید گشت بر وی ریاض آن نیران گشت ثعبان نه زو ورا شد بیم باز شد همچنانکه بود عصا پر شد انبارهاش ناکشته بی دو پا سوی بام عشق آید خوش رود بی بلندی و پستی بی سما نور پاشد او چون مه چون تو با او رسی دهد نورت گاه گردد عزیز و گاه مهین گاه گردد فرشته گاه بشر گذر از نقش تا وصال بری کی صور در سرای روح رود گفت با او خدای فرد علیم بیخود اندر سرای وصل درآ سوی وحدت میا بنقش دوئی تو ممان تا رهی ز ننگ عدد چون نهادی دو پای بر کونین اینچنین آمدن ز بی باکی است برچنین صفه پابرهنه برآ حجب وسد و مستی موسی با خودی آن طرف کجا پوئی نیست شو تا ز هست بار خوری پرده پنداشتی ز جهل و عمی نیک بنگر که پای یا که سری یا که در جان نهفته جانانی هر کدامین که بهتر است گزین از چه بر کمترین شوی مفتون میدهد هر شجر بری دیگر یک ترنج و یکی دگر همه تین یک دهد زشت و یک دهد زیبا هر دم از میوۀ خوشش نخوری بهترین را بگیر اگر مردی ور زشت هرچه هست آن ارزی پهلوی مه نشین که مه باشی چون شود غرقه تاجر دانا کند اندر بغل در مکنون گونه گون کاله ها و در ثمین مفکن وقت غرقه گوهر را نیمت از کفر و نیم از ایمان است کفر و ایمان سرشته در گل تست گشته روغن درون نان پنهان همچو تن کاندر اوست مسکن جان نیم کفر افکند نگون در چاه کم کن از کفر رغم شیطان را کفر چون نیست شد شوی ره بین از عطای خدا ملی گردی جانها هست بستۀ یک دم نیک بنگر که سست بنیاد است اعتمادی مکن بر این بنیاد تا بمانی چو عشق جاویدان فارس الروح واصل جائل هو فی الخلق عالم حاذق بلبل الروح منه فی البلوی بعد ما کان فی الفراق ینوح وصله غیر قابل للفصل هو بالصدق طالب للفوت روحه فی قنائه یبقی سلطان ولد