سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه شیطان همه را راه میزند و علف دوزخ میکند، غیر از اولیا که گرد ایشان نمیتواند گردیدن که لاغوینهم اجمعین الاعبادک منهم المخلصین. بلکه از سایۀ ایشان میگریزد که ان الشیطان لیفرمن ظل عمر. هر که در سایۀ ولی خدا پناه گرفت هم گرد او نیز نیارد گشتن. دلیل برین شخصی یک روز ابلیس را دید بر در مسجدی ایستاده پرسیدش که اینجا چه میکنی، گفت که اندرون مسجد زاهدی نماز میگزارد خواهم که از رهش ببرم، الا در پهلوش عارفی خفته است از ترس او نمیتوانم بمسجد درآمدن. و اگر او نبودی کار آن زاهد را بیک لمحه تمام میکردمی. از اینرو مصطفی علیه السلام میفرماید که نوم العالم خیر من عبادة الجاهل. پس چون خواب ایشان به از بیداری دیگران است همۀ احوال ایشان را از خیر و شر چنین باید دانستن، خوردنشان به از روزۀ دیگران باشد و خندهشان به از گریه و لاغشان به از جد، همچنین الی مالانهایه
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
جز مگر بر عباد مخلص او دسترس نیست هیچ نوع او را ذکر این رفته است در قرآن گفت از بهر آدمم چو چنین همه را ره زنم کنم غافل غیر آن بندگان خاص ترا بلکه از سایه شان گریزم من نی که از سایۀ عمر شیطان از همه اولیا گریزد هم زانکه یک نور و یک گهر دارند هرچه یک نان کند همه نانها وانچه جیحون کند فرات همان دید شخصی بلیس را یک روز گفت با او چه میکنی اینجا گفت او زاهدی است در مسجد خواهم او را که تابرم از راه هست خفته از او هراسانم اگر آنجا نخفته بودی او طاعتش را بدادمی برباد لیک آن خفته مانع است مرا چون که در خواب دست دزد ببست پس همه کارهای مرد خدا سیریش به ز روزۀ خلقان خندهاش به ز گریۀ زهاد گر بسازد کسی ز زر طاسی یا کند مرغ و ماهی و چغزی عاقل آن جمله را یکی شمرد چونکه نارش ز عشق حق شد نور فعل او گر ترا نماید بد زانکه نیک است سر بسر ذاتش خیر محض است در لباس بشر نی گنه های خضر نزد علیم فعل او گر ز شرع بیرون بود پس سر رب معصیة میمون کشتن طفل اگرچه بود گناه ظاهرش کفر و باطنش ایمان فعل خضرش از آن نمود تباه لاجرم سر نهاد از دل و جان ظلم این چون ز عدل او به بود چونکه موسی بدانهمه عظمت تو چه باشی و خیر و طاعت تو کن قیاس و نه بر این سر را همچنین بیشمار هر بد او زانکه ذاتش ز جمله ممتاز است جغد با باز کی بود یکسان قول و فعل و را ز خلق دگر کار او را مکن قیاس بکس سنگ در دست اوشود گوهر لقمهای کو خورد شود همه نور زهر در کام او شکر گردد همچو لفظ اناالحق از منصور لیک از آن وقت تابدین ساعت هم همان لفظ آمد از فرعون سوی او لعنت است گشته روان زانکه حلاج اندر آن مأمور لاجرم سوی این رود رحمت زین زبان حق سخن همیگوید این کند زنده آن کند مرده این دهد تخت و آن بر درختت این دهد جاه و آن کند در چاه این برد چون ملک بفوق سما همچو آب است روح آدمیان لیک در ذات خویش مختلفاند از یکی جوشد آب صافی و پاک از یکی جوشد آب عذب علوم از یکی هرچه بهتر و خوشتر سبد یک پر از گل است و ثمار یک بود نار و یک بود همه نور یک دهد خار و یک دهد همه گل کز ازل صافیاند و پاک و نکو که نگهدارشان خود است خدا که چو حق قهر کرد بر شیطان لعنت آمد کشم ز نسلش کین گرچه باشند صالح و عاقل که پراند از ازل ز صدق و صفا همچو کز تیر مرد بیجوشن شد گریزان چو روبه از شیران نامشان بشنود رود برهم همه از اصل غرق دیداراند آن کنند ای پسر بدان این را میکند بیخطا و سهو و گمان بر در مسجد ایستاده چو یوز حیله مندیش و راست گوی مرا بنماز ایستاده سخت بجد لیک در جنب او یکی آگاه زان سبب پیش رفت نتوانم کار زاهد شدی بکام عدو خویش را کردمی بدان دلشاد وز چنین کار دافع است مرا نی که این خواب از آن نماز به است همچنان است از صواب و خطا بخل او به ز جود جمله جهان جرم او به ز طاعت عباد یا صراحی و کوزه و کاسی یا کند نقش زشت یا نغزی در بد و نیک عیب مینگرد در غم او مبین تو غیر سرور نیک باشد مکن ز غفلت رد نیکوی دان جیوش و رایاتش نکند هیچگونه میل بشر بود بهتر ز خیرهای کلیم در حقیقت ز شرع افزون بود اینچنین باشد ای لطیف درون نی که بر طاعتش فزود اللّه صورتش درد و معنیش درمان که خدا اندر آن ندادش راه چون سر هر سه را شنید بیان هر بدش بر نکوی او افزود عاجز آمد ز فهم آن حرکت غم و شادی و رنج و راحت تو تا بری از چنین شهان سرها هست در فایده فزون زنکو همه چون جغد و او چو شهباز است چه زند گربه پیش شیر ژیان فرق کن جمله را یکی مشمر کی چو عنقا پرد بقاف مگس خاک گردد بدست خلقان زر وانچه ایشان خورند جمله غرور واندر ایشان شکر قذر گردد زاد وشد پیش مردمان مشهور میفرستند مردمش رحمت چون در آن حق نداده بودش عون از زبانهای خلق روز و شبان بود و فرعون از خری مغرور سوی آن پیس کل دو صد لعنت زان زبان مکر نفس میروید این کند صاف و آن کند در ده این دهد سعد و آن برد بختت آن دهد غفلت این کند آگاه وان برد همچو دیو تحت ثری آبها گر نمایدت یکسان یک بود همچو زهر و یک چون قند وز یکی آب تیرۀ گلناک وز یکی آب جهل چون ز قوم وز یکی هرچه نحس تر زد سر سبد یک پر است کژدم و مار یک بپیش آورد برد یک دور یک فزاید خمار و یک همه مل سلطان ولد