سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه جنسیت لازم نیست که از طریق صورت باشد. شاید که دو چیز بظاهر مختلف باشند و بمعنی متحد. همچون نان و آب و طعامهای دیگر از روی صورت جنس تو نیستند، تو متحرک و ایشان ساکن، تو ناطق و ایشان ساکت، تو زنده و ایشان مرده. لیکن از روی معنی اتحاد و جنسیت دارند، زیرا از خوردن نان قوت میافزاید و الم جوع زایل میگردد و تن از آن میبالد و فربه میشود. پس هرچه تن را بیفزاید جنس تن است. و هرچه دین و ایمان را بیفزاید جنس دین و ایمان است.لازم نیاید که جنسیت مخلوق با خالق از روی ذات باشد. این نوع باشد که گفته آمد العاقل یکفیه الاشارة و الذی فهم له البشارۀ
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
هرچه زان خوش شوی وافزائی ور بود عکس این گریز از آن گرچه نان نیست جنس آدمیان پس ازین روی جنس آدمی است جنس از جنس خود بیفزاید آب از آب میشود افزون هرکه از جنس خود گریزان است نیست لازم تجانس از ره ذات همه از آب پرورش دارند باد همجنس آتش است بدان نی که پیوسته است جان با تن نور چشمان بپیه شد مقرون شادمانی درونۀ گرده نیست مانند گرده با شادی همچنان غصه را درون جگر نی که بیچونشان تعلقهاست همچنین یار شد بجان جانان پیش آن قطرهای که بحر در اوست ای خنک آنکه جنس خود جوید هر کرا اینچنین بود حالش زین سبب گفت شاه دینداران پوستین را برای دی سازند جوی در مثنویش این را زود خلوت از غیر جنس میباید عقل با عقل چون در آمیزند نفس با نفس چون شوند قرین سایۀ عاقلی طلب از جان گرد آن گرد اگر تو دانائی جنس تو نیست آن یقین میدان ظاهراً لیک هست قوت جان هرکه اینرا نداند از کمی است زان سبب پیش جنس میآید عقل گردد ز عقل هم موزون چون خزان برگ خویش ریزان است جنس آب است و خاک از آنکه نبات نیک و بد گر گلاند و گر خاراند زانکه از باد میفزاید آن هیچ ماند بتن بگو با من نور دل هم درون قطرۀ خون بین که چون است جایگه کرده لیک جنس آفریدشان هادی عقل را در دماغ و کله و سر دانش آن بعقل ناید راست گشته در قطرهای نهان عمان آسمان و زمین کم از یک جوست در پی جنس خود ز جان پوید در ترقی است جمله احوالش دور از اغیار شو نه از یاران چونکه آید بهار اندازند تا بری بی زیان هزاران سود ورنه از جنس جان بیفزاید علمهای شریف انگیزند عکس آن مکرها کنند دفین کاندر آن سایه است امن و امان سلطان ولد