سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه اولیا را جهت آن ابدال میخوانند که از حال و خلق اول مبدل شدهاند و خلق حق گرفتهاند که تخلقوا باخلاق اللّه. و در تقریر آنکه منصور که در عشق مرتبۀ اول داشت چون خلق او را فهم نکردند، عاشقان دیگر را که بالای اویند چگونه توانند فهم کردن و بمرتبۀ معشوقان خود کجا رسند
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
اولیا را از آن سبب ابدال زان منی شان که بود بگذشتند نار بودند جمله نور شدند بود روی همه بمرگ و فنا گرچه در فرش بود مسکنشان تا خدا هست آن گره هستند نایبان حق اند در عالم سر ایشان از اوست پوشیده گرچه خود آدم است اصل وجود لیک اندر نهاد آخریان که از آدم نرست آن اسرار صور جمله گرچه یکسان است جان آن یک بر آسمان پرد یک بگوید که من حقم بجهان یک بگوید که سر سرم من زین سب زد اناالحق از منصور شد در او نور هرچه ظلمت بود بیخ خارش ز عشق گلشن شد رفت از جا بسوی بیجا او در جهانی مقام و مسکن ساخت موج طرفه است بی نشانه روان با چنین قدر و مرتبه منصور زانکه اندر جهان عشق او را در میانین خدا ندادش راه این مراتب خود آن عشاق است وان مراتب کز آن معشوق است اول و آخر و میانۀ آن چونکه احوال و مرتبۀ منصور منکر حال او شدند از جهل پس چنین قوم را که از منصور کی توانند فهم کرد بگو این معانی بشرح در ناید باز کن چشم اگر از این جنسی گر از ایشان شدی که پریدند نشوند آن گروه از تو نهان بیگمان اسب سوی اسب رود جنس با جنس از آن رود دایم حق هزاران هزار نقش نگاشت کرد یک را گداوخوار و اسیر خیرهام من که چه خدا است این زیر و بالا از او شده پرنور غیر او نیست صورت و معنی عقل هر کس بکنه این نرسد نام شد که نماندشان آن حال در فنا صورتی دگر گشتند دیو بودند رشک حور شدند پشتشان شد قوی زجان بقا بر سر عرش گشت مأمنشان بی می و جام دائماً مستند فخر دارد ز خاکشان آدم زانکه این سر نواست جوشیده گشتهاند اولیا از او موجود هست اسرارهای بس پنهان نشد او آگه از چنان انوار لیک در هر تنی دگر جان است جان این یک و رای آن پرد یک بگوید سر حقم میدان گشته پنهان درون قالب تن که شد از عشق ظلمتش همه نور بلکه نورش ز نورها افزود شب تارش چو صبح روشن شد یافت صد پر بجای هر پا او کاندر آنجا بجهد نتوان تاخت اندر آن بحر بی حد و پایان بود از وصل کاملان مهجور مرتبۀ اولین بد ای دانا ز آخرین خود نگشت هیچ آگاه گه پر اوصافشان در آفاق است شده پنهان ز چشم مخلوق است هست از غیر حق همیشه نهان گشت از چشم مردمان مستور کشتنش گشت پیش ایشان سهل بر فزودند چون ز ظلمت نور فهمشان چون نگشت حالت او از بشر کی چنین سخن زاید خویش را بین که دیو یا انسی بی تنی روی جان عیان دیدند زانکه جنس است سوی جنس روان هر گروهی بجنس خود گرود که بهمدیگراند خوش قایم برد یک را بزیر و یک افراشت کرد یک را غنی و خواجه و میر که نه در پست و بر علا است این در همه او و از همه مستور فهم کن نیک و بگذر از دعوی فهم این جز براه بین نرسد سلطان ولد