سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه حضرت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز تا در صورت بود نور او در آسمان و زمین میتافت. و چون از دنیا نقل فرمود و آفتاب جمالش از جهان پنهان شد، آن نور را با خود خواست بردن. پس آسمان و زمین نیز محروم خواستند ماندن. از اینرو میفرماید فما بکت علیهم السماء و الارض. – بیم آن بود که آسمان و زمین نماند و قیامت برخیزد. الاجهت فرزندان و بازماندگانش عالم قایم مانده است. اکنون عالم و عالمیان بطفیل اولاد او میزیند اولاد و خویشان و مریدان آنهااند که جنس ویند واقع اینست اگر دانند و اگر ندانند و هم در این معنی حدیث آمده است که ابدال امتی اربعون اثنان و عشرون بالشام و ثمانیة عشر بالعراق کلما مات واحد منهم ابدل اللّه مکانه واحداً آخرمن. الخلق فاذا جاء الامر قبضوا صدق اللّه. و در تقریر آنکه شیطان دشمنی است عظیم مکار و غدار. جز خدای تعالی کسی با او برنیاید. و معنی لاحول خوداینست که مرا آن قوت نیست که با او برآیم مگر بعون حق تعالی. آدم را علیه السلام با وجود آنکه خلیفۀ حق بود و عالم و دانا که و علم آدم الاسماء کلها بفریفت و راهزنی کرد و چندین سالش بیرون جنت سرگردان میداشت. از چنین دشمن چگونه شاید غافل بودن. پس هرکه عاقل باشد در خدا گریزد تا از مکر شیطان ایمن شود
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چونکه آن جسم پاک شددر خاک گشت پر درد قالب عالم آسمان و زمین زغم بگریست که چها فوت شد ز هجرت او کای کریم از چه از چنان گنجی ذکر این آمده است در قرآن مابکت گفت در کلام مجید نگریست آسمان بر آن دو نان قبله شان بود دائماً دنیا لیک بهر وفات مرد خدا خواست گشتن خراب اندر حال از مرید و زخویش و از فرزند ماند بر جا چنانکه اول بود تا که اندر جهان بیاسایند لیک اولاد جان نه ز آب و ز گل ولد آن را بدان که جنس بود گر ز شام اند و روم در ظاهر صالحان جنس صالحان باشند ولد نوع اگرچه بود از نوح بود بیگانه از وی آن فرزند لیس من اهلک نداش رسید نسبت صورتی نه چندان است آدمی آنکس است کان دارد زنده از حق بود نه از خور و خواب خلفی چون چنین هلد بر جا تن بدل گشت صورت ظاهر لانفرق شنو تو از قرآن هله زو تر کنید جهد شما یک یک اندر پی وی ای اولاد گر مریدید راه شیخ روید بیشماراند رهزنان شما تیغ لاحول را بکف گیرید گردن نفس کوست رهزنتان دشمن آدم اوست آدمیان زنده گرماند آن سگ بدخو آخر کار جمله را بکشد چشم جان باز کن نشین هشیار کرد بیرون زجنت آدم را همچو مرغی بدام او درماند ورد او ربنا ظلمنا بود خلعت و تاج رفت و عریان ماند آنچه بودش ز حق نماند در او تن همچو سبوش نالان شد نالهاش را قبول کرد خدا جان مهجور او بوصل رسید رنج پر سوز گشت گنج ابد گشت از اکسیر عشق جانش زر جزو او کل شد و رهید از غم دیو بود و فرشتهای شد باز در زمین بود کمتر از ناهید لفظ خورشید بهر تفهیم است لرزه افتاد در همه افلاک از غم نقل زبدۀ آدم چونکه بر حال زار خود نگریست گشت نالان ز جان بحضرت هو گشت مبدل نصیب ما رنجی رو نظر کن بمصحف و بر خوان بهر تنبیه را خدای وحید که بدند از عمی پی دونان بوده غافل ز عالم عقبی آمد عرض و سما ز غم ببکا لیک از بهر قوم شاه رجال که بوی بودشان ز جان پیوند این زمین بسیط و چرخ کبود هر طرف گر روند و گر آیند که رسد وحیشان ز حق در دل پری و دیو کی ز انس بود همه هستند سر آن طاهر طالحان جنس طالحان باشند چون نبودش درون تن آن روح ظاهراً گربدش بدو پیوند گفت هستی تو پاک و اوست پلید نسبت معنوی ز رحمان است غیر این جان ز عشق جان دارد باشدش وصل بی ظلام حجاب پس بود بهر او جهان بر پا جان همان است معنی طاهر نور حقاند نور را یک دان تا رهید از جهان حبس و عمی بجهید از جهان کون و فساد سوی معشوق عاشقانه دوید همه تشنه بخون جان شما همگان گر جوان و گر پیرید بزنید و روید سوی جنان مدهیدش بهیچ نوع امان نهلد تا بر آید ازحق بو سوی پستی و بعد از آن بکشد که قوی رهزنی است آن مکار چونکه در خورد دادش آن دم را اشگ از دیدگان چو جو میراند مدتی باز در تمنا بود بر سر نار هجر بریان ماند از سبو آب رفت و ماند سبو آب خود را ز عشق جویان شد در سبویش نهاد دریاها باز آن فرع خوش باصل رسید باز مقبول شد رهید از رد شد در آن بحر قطرهاش گوهر باز در سور رفت از آن ماتم جغد بد کرد ایزدش شهباز بر فلک رفت وباز شد خورشید ورنه این لفظ ترک تعظیم است سلطان ولد