سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز در غیب مشاهده میکرد و قطبی را دید که چهار هزار مرید داشت. همه اولیاء گشته و بحق رسیده، در چله از حق تعالی حالتی و مقامی میخواست که بدان نرسیده بود و در تمنای آن یارب یارب میگفت تا حدی بزرگ بود که بموافقت او همه اجزای زمین و آسمان و ارواح سفلی و علوی یارب میگفتند. نور خدای تعالی بمقدار سپری لطیف برگوش مولانا شمس الدین تبریزی عظم اللّه ذکره میزد و میگفت لبیک لبیک. چون سه بار آن معنی مکرر شد، شمس الدین از سر ناز گفت که، یارب آن شیخ میگوید، لبیک با اوگو. در حال پی آن سخن نور پیاپی بر گوش مولانا شمس الدین تبریزی میزد که لبیک لبیک لبیک.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
سخن شمس دین همیگفتیم بهر فهم جماعت محجوب باز در راه و منزل افتادیم چه توان کرد چونکه قوم لئیم دید یک روز فاش مولانا که بد او را مرید چار هزار بانگ میکرد در طلب یارب همه هستی از آشکار و نهفت با چنین مرتبه خدا او را نور حق از ورای حس بشر بر سرور وی و گوش شمس الدین گفت لبیک بیعدد آن دم گفت یارب چو او همیگوید چون چنین گفت نور بی امهال با هزاران تواضع و لبیک زین بدان کاو چگونه معشوق است باز در غیب دید مولانا بیحد و بیکران مریدان داشت قطب بود و یگانه در دو جهان در پی حالی همیلرزید گفت او را ز جود مولانا گفت او در جواب پس چکنم گفت رو پیش شمس تبریزی گفت او را عجب کجا یابم گفت او را تو کی توانی دید لیک برخیز و روسوی میدان کاغلب اوقات او در آن میدان در زمان شیخ سوی میدان شد دید از دور شمس دین او را گردنش گشته از چله لاغر خنده آمد ورا از آن حالت از کرم خوش بر او نظر انداخت برسانید با مراد او را شهقهای زد ز شوق و جامه درید بی سلام و علیک بخشش بین اینچنین شیخ را تو شیخ مگو کس نبیند ورا و او هردم بندها را همیکند از پا حاجت نیک و بد از اوست روا آنکه بی صحبتی چنین احسان چه کند با کسی که دید او را سالها صحبت ورا دریافت کی توان شرح کردن آن بسخن مگر آنرا خدای داند و بس اینچنین بخت غیر مولانا از همه اولیای خاص گزین زان سبب او فرید عصر آمد زان ابائی که بوبکس نرسید گر تو او را شه شهان خوانی یا خود از عرش بر ترش گوئی این بود او و بلکه صد چندین خلق و خلقش بکس نمیمانست لب لعلش چو در بباریدی سخنش بود همچو شهد و نبات مردگان جمله گشته زان دم حی قد و خد و دو چشم و ابرویش یوسف ار حسن و لطف او دیدی کف خود چون ترنج بریدی نمکش را محمد مختار در نیاید صفات او ببیان در اسرار او همیسفتیم ترک کردیم ذکر آن محبوب باز سررشته را ز کف دادیم ترک گوهر کنند از پی سیم عالم غیب در شهی والا همه دانا و واصل و مختار با هزاران نیاز و شوق و ادب گشته با او رفیق در آن گفت یک جوابی نداد از استغنا گشت چون قرص آفتاب و قمر میزد آن نور بی یسار و یمین نور صاف لطیف بی لب و فم نور سوی من از چه میپوید خویش صد بار زد در او در حال کرد اکرام شمس دین آن پیک گر تو را نور و سر فاروق است که ببغداد یک ولی خدا صد جهان نهفته در جان داشت سرور و پیشوای اهل زمان گونه گون جهدها همیورزید نشود حاصل آن بجهد ترا چاره چبود مرا چه حیله تنم آن بیابی چو باوی آمیزی ده نشانی که سویش اشتابم چون چنین دولتی بکس نرسید او ببیند ترا و بخشد جان میکند خفیه فرجۀ خلقان شمس دین را بعشق جویان شد که نهاده است سوی او رو را شده جسمش نحیف و رخ اصفر کرد بر حال زار او رحمت کار او را بیک نظر انداخت کرد دلشاد آن خدا جورا چون میسر شد آنچه میطلبید بی ز خدمت نوازش و تمکین چونکه بی علت است بخشش او بر سر ریش ها نهد مرهم چشمها را همیکند بینا میرساند بدرد جمله دوا میکند با خسان و هم بحسان بر دل و جان خود گزید او را در پی امر او ز جان بشتافت که چه بخشیدش او ز علم لدن نکند هیچ فهم آنرا کس هیچکس درنیافت ای دانا گشت او اندر آن عطا تعیین کش چنین فتح و جیش و نصر آمد سیر خورد او و هیچ رنج ندید یا فزونتر ز جان جان دانی یا که در نور وحدتش جوئی زانکه او را نبود هیچ قرین علم او جز خدا نمیدانست مرده را جان نو سپاریدی زنده و مرده زو ببرده حیات زندگان زندهتر شده از وی بود شیرین و خوب چون خویش پردۀ صبر را بدریدی مرغ جانش ز تن بپریدی کرده بود از کرم بوی ایثار شرح او را مگر کند دیان سلطان ولد