سلطان ولد
مثنوی ولدی
در تفسیر این آیه که ولنبلونکم بشیئی من الخوف و الجوع و نقص من الاموال والانفس و الثمرات و بشر الصابرین. و هم در تفسیر این آیه که عسی ان تکرهوا شیئاً و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئاً و هو شر لکم و اللّه یعلم و انتم لاتعلمون
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
سر این راز بشنو از قرآن گر کنم مبتلا شما را من گه دهم قبض و گاه بسط و خوشی گه نهم خوف در دل و جانتان گاه در مالتان نهم نقصان گاه در کشتزار و میوه و دخل گونه گون بیشمار حادثهها بر حوادث کنید صبر شما هر که او صبر کرد در نجم گشت از اغنیای دین آنجا صابران را بشارت است عظیم نکنند از بلا شکایت ها لطف بینند جمله در قهرم ظن نیکو برند در حق من رحمت محضم و ز من هرگز هرچه آید ز من بود بر جا هستی جمله شاهد حال اند که همه لطفم و کرم دایم تن و جانی که هست خوش چو ارم صد هزاران نعم بجان و بتن تن بود همچو شهر و دل سلطان فکرها بر مثال لشکرها که چسان ملکهاست در پیکر چیست در پیکر ار بگویم من حق نگنجد در آسمان و زمین عرش اعظم بود یقین آن دل آن کسی را که شد چنین دل او تا نگردی شقی چو دیو لعین عبرتی گیر از بلیس و بترس خایفان را خدا کند ایمن امن ترسنده را رسد ز خدا خوف او را بود که ترسش نیست ای خنک جان او که ترسان است گفت حق بهر تن ز آش و زنان ترش و شیرین ز دوغ واز حلوا میوه و باغ و راغ و آب روان چونکه بی خواست این کرم کردم تا کنندم قیاس و دانند این آن جوادی که بی سؤال دهد نیست این شرح را کران ای یار خواجه چون آن شنید رفت از دست پیچ پیچان بسوی موسی رفت گشت رویش ز خوف زرد عظیم کای خداوند و ای رسول خدا پند دادی ز لطف و من زبله گر مرا عقل و بخت یار بدی هیچ از امر تو برون یک گام تو نمودی عنایت و شفقت نشنیدم من از خری آنرا نزد موسی بگفت قصۀ خویش دست خایان و جامهها دران از غم و درد و سوز میزارید گفت موسی ورا در آخر کار هیچ از این مرگ نیستت چاره جان بخواهی سپردن ای مسکین لیک از حق بخواهم ایمانت آخرت بهتر است از دنیا فانی است این و آن بود باقی چونکه در مرگ نبودت ایمان ورنه چون میبری بهم ایمان اینچنین مرگ زندگی است بدان چیست یک جان اگر هزاران جان عوض ذرهای ببر خورها جان از آن خرمن است یکدانه ای خنک آنکه جان خود درباخت برهید از جهان پرغش و غل ترک لاکرد همچو مولانا خواجه در حال جان بداد و بمرد رفت از جا روانه در بیجا چون ز چون سوی عالم بیچون شکر حق کرد کز چنان زحمت پس بدان ای برادر هشیار دانش سر برید او را سر سر پنهان خزینۀ حق است گنجهای دفین بتو ندهند کی شوی خازن چنان حضرت خانیان را نباشد این دولت ور رسد سر بخاینی ناگه جهت ابتلا دهند او را تا که گردد خیانتش معلوم لیک امین را شود مقام بلند نفس را از خود ار برانی تو سر هر چیز اولیا دانند نفخ صوراند در جهان ایشان کور را بیگمان نظر بخشند روح آن است کو رسد زیشان ریح انبان بسوزنی است گرو روح ریحی نصیب حیوان است روح وحیی طلب چو میطلبی بود با کل چو جزء لاینفک گشت پنهان ز ما چنان بدری خفته بودیم و آن روان بگذشت گشت مدفون ز ما چنان گنجی که علاجش خدای داند و بس بعد از این چون شد از نظر پنهان گشت از فرقتش روان ویران جان ما را جمال او بد جان اینچنین فوت را چو موت شناس اولیا را جهان بوالعجب است ننگرد سوی جسم خاکیشان خاک پاشان شود ز جان و ز دل گلشان را ورای دل داند زانکه دلها نمایدش گلها دل او پر ز نور پاک بود زانکه هستند پر ز کژدم و مار دل و جان اوست دیگران همه گل هست صدرش خزینۀ یزدان بلکه عرش است آن دل بیدار صورتش حامل چنان نور است خاص خاص خداست صاحب دل جان او دور نیست از جانان حق چو مهرو دل ولی چو فلک میبرد هر یکی از او نوری پشهای را کند چو عنقائی کی توانی صفات او کردن گرچه در علم و معرفت میری راه حق مردن است ای زنده ترک خواب و خور است و نقل و شراب تا کشاند ترا در آن دریا کار تو او کند تو خوش بنشین خنک آن جان که او بود مقبول نیست مثلش در این جهان یاری چون ندارد در این زمانه نظیر آنچه او را رسید از یزدان زان ندارد مثال در عالم هست آدم چو جسم و او چون جان هم برون است از منی و توئی اولیای خدای یک گهراند کی کند نور راز نور جدا هر یکی همچو موج از آن دریا بی خور و خواب زنده چون ملکاند هم فلک هم ملک غلامان اند نور حق آب و جسمشان چون جو زندگیشان ز حق بود نه زجان که خدا گفت در حق خلقان گه نهان و گه آشکارا من گاه شیرینی و گهی ترشی گاه سازم ز جوع درمانتان گاه در روحها و در ابدان گه زنم نار در نهالۀ نخل که فرستم بهر نفس ز سما تا رسد صد هزار لطف جزا مال بسیار برد از گنجم یافت از ما هر انچه داشت رجا که رسدشان ز بعد صبر نعیم تا رسدشان ز من عنایت ها در و گوهر شوند در بحرم از دل و جان شوند ملحق من بد نبینند مرد و زن هرگز همه جوئید آن طرف ملجا بی زبانی و کام در قالاند همه هستی بود بمن قایم بی تقاضا چو میدهم هر دم هر دمی بی نقم بمرد و بزن عقل در وی و زیر نیکو دان که کند وصف حال پیکرها بر فلکها فزود هر پیکر دو جهان پر شود ز شور و فتن لیک گنجید در دلی بی کین کاندر او کرده است حق منزل خوار منگر در آب ودر گل او نروی ز آسمان بزیر زمین چون رسد ترس میبر از حق درس تا که گردند از قلق ساکن ای که بی ترس میروی بخودآ چون شود عالم آنکه درسش نیست چاره را از خدای پرسان است از شراب و کباب و از بریان بینهایت هزار نوع ابا آفریدم برای راحتشان همه را همچو دایه پروردم که چو خواهند من دهم بیقین چون بخواهند چون نوال دهد مردن خواجه کن ز نو تکرار پا برهنه زخانه بیرون جست شد نحیف ار چه بود اول زفت گفت درناله با کلیم کریم دست من گیر یک نفس برضا نشنیدم فتادم اندر چه امر و حکم تو اختیار بدی پیش ننهادمی بجستن کام از سر مهر و غایت رحمت لاجرم میدهم جزا جان را تا که مرهم نهد بر آن دل ریش گشت بر خاک پیش او غلطان اشک خونین ز چشم میبارید تیر جست از کمان فغان بگذار آه از دست نفس مکاره خواه برخیز و خواه رو بنشین تا رساند بحور و رضوانت گرددت جنت ابد مأوا حق شود در جنان ترا ساقی از چنان مرگ کن چنین افغان باش خوشدل سپار جان آسان بهر این زندگی فدا کن جان بودت باز در ره جانان بدل قطرهای دو صد دریا چه بود جان بنزد جانانه خویش را در جهان وصل انداخت آب و گل را گذاشت زد بر دل گشت غواص دریم الا شاد ازو عدۀ کلیم سپرد کرد آن وعده رازجان ملجا شد روان یافت آن و بل افزون گشت آخر قرین آن رحمت هر دلی نیست قابل اسرار تیغ بر خویش زد ز جهل آن خر همچو گنجی دفینۀ حق است تا نگردی امین هو ندهند کی بپوشی ز شاه آن خلعت نخورد هر خسی چنین نعمت زود فانی شود چو آن ابله منصب خازنی درون سرا تا از آن خائنی شود مرجوم گردد اندر دهان لذیذ چو قند اندر این رزم از نرانی تو بسته زان سر لبان و میرانند مرده را جان دهند درویشان بیخبرراهش و خبر بخشند غیر آن همچو ریح در انبان ریح را ترک کن بروح گرو روح وحیی چو آب حیوان است همچنانکه حسام دین چلبی این یقین دان و درگذر از شک فوت شد از جهان شب قدری همچو برقی از آسمان بگذشت ماند بر جانها از آن رنجی نکند غیر حق معالجه کس چارهای نیست غیر آه و فغان تن ما را نماند بی وی جان درد ما را وصال او درمان اگرت هست نور خیر الناس بویشان او برد که با ادب است چشم جان افکند بپاکیشان روی نارد بغیر خوب چگل هم ز گل هم ز دل برون راند پیش آن گل چه باشد این دلها دل باقی همه هلاک شود هر دلی را مخوان دل ای دلدار او چو بحر است و باقیان ساحل اندر او گنجهای بی پایان تن خاکیش فرش آن انوار گرچه از خلق عام مستور است گرچه جسمش بود ز آب وز گل همچو موجی است دریم عمان میزند تاب او برانس و ملک دیو از بخششش شده حوری قطرهای را بسان دریائی تا نبری تو نفس را گردن نرسی اندر و مگر میری دایما گریه است بی خنده بهر این گنج شو تمام خراب کندت در خاص بیهمتا دیده بگشا و در خود او را بین بی سؤالی رسد بهر مسئول غیر او دشمن است و اغیاری دامن هر خسی ز حرص مگیر نرسد با کسی دگر میدان که فزون شد بعلم از آدم مغز مغز است و سر سر نهان گر شوی عاشقش رهی زدوئی در جهان تافته چو نور خوراند بوی گل با گل است در هر جا سر زده رفته تا بر اوج سما همچو خورشید و ماه بر فلکاند گردشان همچو چرخ گردانند حق از ایشان همینماید رو دلشان ز اصبعین حق جنبان سلطان ولد