سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آن که هر روز مصطفی علیه السلام وقت غروب باصحابه بیرون شهر فتی و روی سوی یمن کردی و فرمودی که انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن و با آن بوعشقبازیها کردی و وجد و حالت نمودی و از خوشی آن بیهوش گشتی و سر بر زانوی یکی از صحابه نهادی و در خواب رفتی باقی را دستوری نیست گفتن و العاقل یکفیه الاشارة «در خانه اگر کس است یک حرف بس است». و در تقریر آن که جنید رحمة اللّه علیه در خلوت از حق تعالی مقامی میطلبید، جوابش دادند که آن مقام بصد چله حاصل نشود، لیکن برو در فلان شهر پیش احمد زندیق تا این مقصد از او میسر شود. برخاست و عزم آن شهر کرد. چون برسید دلش نمیداد که احمد زندیق گوید. میپرسید که احمد صدیق در این شهر کجا میباشد. ماهها سرگردان گشت نشان او نیافت. آخر الامر چون عاجز شد احمد زندیق گفت نشانش دادند. چون پیش او رفت احمد بوی گفت که از آن زمان که از شهر خود بطلب من بیرون آمدی از همه احوال تو خبر دارم چندانکه اندیشیدم که با تو چگویم لایق حال تو در خود سخنی نیافتم زیرا سخن من عظیم بلند است لیکن طریق آن است که پیش تو برخیزم و چرخی بزنم تا تو در روی من نظر کنی و مرادت حاصل شود.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
باز آن پیشوای اهل زمن هر دمی رو سوی یمن کردی جذب احمد همیکشید او را لیک یک مادری ولیۀ بدش چونگه کردی اویس عزم رسول پند دادی ورا خلا و ملا خدمت من بود ترا بهتر خدمت والده همی کرد او والدهاش چون گذشت از دنیا چونکه اندر جوار مکه رسید رفت پیش صحابه آن مشتاق چون سحابه نیاز او دیدند ضبط کردند جمله ز اقوالش گفت او را یکی که چندین سال گفت او مادرم عنائی داشت خنده آمد صحابه را زان گفت گفت هر یک که ما پدر مادر مرد عاشق ببین چه میگوید طنزشان فهم شد بدان آگاه جست از ایشان نشان پیغمبر داد آن یک نشان ز قامت او وان یکی از بیان و معرفتش وان یک از معجزات و شق قمر از زمین بر فراز هفت سما گفت او نیست این نشان نبی همه گفتند کانچه دانستیم تو اگر به ز ماهمی دانی پر شد از در و گفت گویم من قصد کرد او که تا نشان گوید حرف ناگفته زد بر ایشان نور طافح و مست پست افتادند هستی جملگان گداخت تمام از خودی سوی بیخودی راندند راه صد ساله را بیک ساعت همه غواص بحر جان گشتند همه را جستجو دگرگون شد همه از هجر سوی وصل شدند همه اختر بدند ماه شدند اول امت بدند و آخر کار اینچنین هم جنید را افتاد بهر یک حالی عظیم بلند آمدش از خدا جواب صریح کاین چنین حالتی که جویانی نشود آن امل ترا حاصل بفلان شهر رو تو ای صدیق چون بیابی ورا رسی بمراد گشت عازم جنید چون بشنید سوی آن شهر شد چون پیک دوان چونکه جوینده است یابنده اندر آن شهر هر طرف میگشت دل ندادی که گویدش زندیق کیست اینجا نداد کس خبرش قرب یک ماه گشت سرگردان گشت عاجز بگفت بیزارم پس بپرسید که احمد زندیق گفت شخصی ورا که زود بگو داد باوی نشان جای و مقام در بزد گفت احمدش که درآ زانهمه حالها که بر تو گذشت در زمانی که از خدا آن حال کرد با من حوالهات ز کرم لیک این هم بدان کزان ساعت فکرتم بود این که با تو سخن هیچ چیزی بخاطرم نامد سخنم نیست لایق حالت لیک چرخی زنم برابر تو چون که بر رویم اوفتد نظرت گردد آن مطلبت یقین حاصل پیش او همچو چرخ چرخی زد میکشید از اویس بو ز یمن وصف او را بگفت آوردی زانکه او نیز داشت آن بورا مانع آمدن جز او نشدش منع کردیش آن زن مقبول خدمت من کن و مرو ز اینجا زانکه جوئی لقای پیغمبر زانکه بود از خواص آن بانو شد روانه اویس پر معنی رحلت مصطفی ز خلق شنید گشت او را بدان گروه تلاق همه از حال او بپرسیدند گه چگونه است حال و احوالش چون نمیامدی چه بود احوال نتوانستمش ضعیف گذاشت چون خبرشان نبد ز سر نهفت کشتهایم از برای پیغمبر وصل معشوق کس چنین جوید اندر ایشان بخشم کرد نگاه هر یکی نوع نوع داد خبر وز رخان وز چشم و از ابرو وان یک از خلق خوب و خوش صفتش وان یکی از عروج او شب در وان یکی از وصال و قرب خدا بدهیدم خبر ز جان نبی با تو گفتیم تا توانستیم زودتر گو مگن گرانجانی وز دل جمله شرک شویم من سر آن شاه دو جهان گوید همه گشتند بیخودان ز سرور عقل وهش را بباد بردادند از رخ ماه دور گشت غمام پر دل را ز گل بیفشاندند ببریدند اندر آن ساحت همه بر خلق درفشان گشتند همه را نور دیده افزون شد فرع بودند جمله اصل شدند همه بنده بدند شاه شدند هر یکی شد خلیفۀ مختار چونکه در چله بود آن مه راد میفکند از نیاز و عشق کمند بشنید او بحرف و صوت فصیح تو نیابی بجهد تا دانی بجز از صحبت شهی کامل پرس مأوای احمد زندیق برهی زین عنا و رنج و جهاد امر حق را ز جان و دل بگزید تا که دردش بیابد آن درمان سوی احمد شد او شتابنده تخم مهرش درون جان میگشت می بگفتی که احمد صدیق گرچه بسیار جست در بدرش چون ز صدیق کس نداد نشان زان ادب که برد ز دلدارم بچه جای است و در کدام فریق تا دهیمت نشان ز مسکن او رفت آنجا که تا رسد در کام نیستم غافل از تو ای دانا واقفم نیک و هیچ فوت نگشت طلبیدی حقت نداد وصال تا ترا من بدان مقام برم که شدی طالب چنین طاعت چه نسق گویم از علوم لدن که بدان جان تو بیارامد میکنم من بیان باجمالت تا شود کشف سر آن بر تو شود از حال در زمان خبرت قرب یابی شوی بدان واصل یافت زان چرخ او مقاصد جود سلطان ولد