سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه اولیا و ملک باطنشان و جمال روح بیچونشان از چشم حس پنهان است. همچون صورت جرمی و تنی ندارد پنهان مانده است. و صورت عالم ذرهای است از ملک باطن ایشان. جهت آنکه این جهان ظاهر و محسوس است بس هول و بزرگ و زیبا و خوب مینماید اگر از معنی و باطن ایشان ذرهای محسوس گشتی و بصورت درآمدی عالم خرد و حقیر نمودی چنانکه گفتهاند اگر عقل محسوس شدی و مصور گشتی آفتاب روشن از شب تاریکتر نمودی واگر حماقت محسوس گشتی شب تارکی از روز روشنتر نمودی. و در تقریر آنکه آدمی مرکب است از صورت و معنی و شیطانی و رحمانی دمبدم از اندرونش حوران بهشت و دیوان دوزخ سر میکنند و روی مینمایند تا بر او کدام رک و صفت غالب است و بکدامین صورت مناسبتش بیشتر است. رغبت بدان کند تا قبله و معشوقش آن شود. لاجرم آخر کار عین آن گردد و بدان حشر شود
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گر بدی نور اولیا پیدا بنمودی عظیم خرد و حقیر گفتهاند ار خرد شدی پیدا بنمودی عظیم تار و کثیف ور حماقت چو تن عیان بودی پیش آن بحر آسمان وزمین چشم حس را مبر سوی معنی راه جان را بجان توان رفتن ملک معنی بدان که بیحد است پر معنی گشا بهل پا را تا ببینی جمال معنی را هست معنی چو آفتاب سما هردو هستند با تو نیک نگر بهترین را گزین چو دانایان زین که داری چرا تو بیخبری خویشتن را بدان چه چیزی تو نور یزدان درون قالب تست خویشتن را بدید کان نورا ست هر که بشناخت خویش را نیکو سوی شیطان اگر همیپوئی ور بعکس آرزوت رحمان است مینمایند هر دمت ز درون گه نموده فرشته گه شیطان تا کدامین ترا شود مختار راه عصیان و راه طاعت را خواه رو سوی نور اهل نعیم چون نداری ز اصل قوت این دامن اهل دل بگیر که تا قوتت بخشد ار ضعیفی تو دهدت دیده تا شوی بینا نظرش کیمیای بی ریبی بردت آن طرف که منزل اوست صحبتش را گزین کزان صحبت آسمان و زمین شدی رسوا همچو موئی میان طشت خمیر تیره گشتی چو لیل شمس سما پیش آن نور پاک صاف لطیف بر آن شب چو روز بنمودی هست مانند کفک خرد و مهین محو حق شو گذر کن از دعوی کی توان با تن آنچنان رفتن صورت آنرا حجاب و هم سد است ترک جا کن بجوی بیجا را بگذاری خیال و دعوی را هست صورت حقیر همچو سها که کدامین به است ای سرور تا نمانی شقی چو خودرایان عمر را بی عوض همی سپری خوار منشین که بس عزیزی تو خنک آنکس گه نور حق را جست از لطافت اگرچه مستور است هم خدا را شناخت بی ریب او در حقیقت تو بیگمان اوئی آخر الامرجات رضوان است گاه نقشی عزیز و گاهی دون گونه گونه گهی از این گه از آن حشر با او شوی در آخر کار چون که بنمود حق بتو پیدا خواه رو سوی نار اهل جحیم که گزینی بعشق راه گزین دهدت راه در سرای بقا زو شوی فربه ار نحیفی تو بی کتابی ترا کند استا زر شوی زو نماندت عیبی بی حجابی نمایدت رخ دوست دل رنجور تو برد صحت سلطان ولد