سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه هر ولی اول قطرهای بود، از غایت صدق و محبت و نهایت طلب و مودت حق آخر دریائی شد. پس هر ولی دریائی است بی پایان و هر دریائی از این دریاها از دریای با عظمت پر رحمت حق همچو موجی است و موجها در دریا متفاوتاند. موج مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز از همه موجها بیشتر است و پیشتر هر کرا همت عالی باشد بر بیش زند و پیش دود
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
هر ولیئی ز حق شده دریا در تن چون سبوی دریا گشت هر ولی را مقام لایق اوست غرض از بحرها مقامات است هریمی را کرامتش چون موج وانگه آن بحرها ز بحر خدا نیست آن موجها جدا ازیم موج ازیم کجا جدا باشد مینماید جدا ولیک جدا سرور بحرها بود عمان هر کرا همت بلند بود اینهمه بحرها ز بحر خدا متفاوت بود ز همدیگر یک بود اوسط و یکی اعلی سرور جمله چونکه مولاناست پیش موج عظیم او امواج نامد اندر جهان چو مولانا قطب قطبان بد آن شه والا هیچ چیزی نماند از او پنهان شرح این میرود در این دفتر وصف او در بیان کجا آید همه را فخر از غلامی او سروران بقا در او حیران همه از عشق او پراکنده دین و دنیای خویش داده بباد زاهدان گزیدۀ مختار نی ز خمری که آن بود ز انگور صائمان جمله میخوران گشته نی چنان شعر کان مجاز بود ظاهرش شعر و باطنش تفسیر رفته فکر بهشت و دوزخشان زده بر نقد وقت صوفی وار عشق حق را گزیده بر همه چیز سر دیناند اگرچه بی دیناند دین مقبول حق خود ایشان راست ظاهر دین اگرچه ترک کنند قشر دین عاقبت شود لاشی چونکه آن قوم این گزین کردند کی کند فهم خلق ظاهربین همه گفته ز کوتهی نظر تا تو نان را نخائی و نخوری تا تو مرهون نقش دین باشی تا نبخشد خدا ترا این درد اندر اخلاص حق چنان رفتند عین اخلاص گفتهاند و فزون نقش دین هشته جان دین گشته برده از روی آب جان خاشاک بی زبان کرده علم عشق بیان شیخ مرشد بد او و گشت مرید نفسش بد مبارک و میمون نبرد هیچ از گزیدۀ او گرچه اول چو قطره بد جویا بی ز تحت و ز فوق اعلا گشت هم کرامات او مطابق اوست هر یکی را چنان کرامات است سر زده فوج فوج بر هر اوج گشته مانند موجها پیدا هست با هم چو عیسی و مریم گرچه بحرش بر اوج میپاشد نیست آن موج هیچ از دریا هر که شد غرق آن شود عمان سوی آن بحر بیکرانه رود همچو امواج آمده بالا جوش این زان گذشته بالاتر زیر اوسط بمرتبۀ ادنی موجش از بحر جان قویتر خاست بی اثر چون در آفتاب سراج آشکار و نهان چو مولانا پیش او جمله سرها پیدا بود خاص الخواص آن سلطان گرچه نسبت بدوست این ابتر بحر از ناودان چه بنماید عقل کل گشته اهتمامی او همه را زو شده دکان ویران خویش را در مهالک افکنده در غم او که هر چه بادا باد شده از عشق او همه خمار بل ز خمری که نام اوست طهور عوض ذکر شعر خوان گشته بلکه شعری که مغز راز بود راه حق را در او بهین تقریر ترس نی از صراط و برزخشان کرده با خلق نسیه را ایثار از سر دید و غایت تمییز بی حجابی همه خدا بین اند که حق آنرا بوصل خویش آراست دان که از قشر سوی مغز تنند مغز دین تا ابد بماند حی خلق گفتند ترک دین کردند باطن دین اولیای گزین اولیای کبار را کافر هیچ قوت ز نقش آن نبری مست نقشی نه مست نقاشی فهم این قوم چون توانی کرد که همه بی خورش چوکه زفتند عقل کل را نهفته زیر جنون نزد صاحبدلان گزین گشته شده از گفتگوی حادث پاک بی دهانی ز راه جان گویان سهل از اراشاد او عزیزو رشید هر مریدش گذشته از ذوالنون صد چو عطار و چون سنائی بو سلطان ولد