سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه نور انبیاء و اولیاء و مؤمنان قدیم است و قایم بخدا، حدوث و عدد در صورت ایشان باشد نه در معنی شان. از اینرو میفرماید پیغامبر علیه السلام که کنت نبیاً و آدم بین الماء و الطین. و از آن سبب یک نفساند که همه زنده بنور حقاند چون نظر بنور ایشان کنی جمله را یک بینی و اگر بصورتشان نگری متعدد نماید همچنانکه آفتاب در صد هزار خانه میتابد خانهها متعدداند اما نور یکی است از این جهت مصطفی صلوات اللّه علیه مؤمنان را نفس واحد خواند که آن یگانگی مخصوص بدیشان است، باقی همه متعدداند ظاهراً و باطناً مثلا هر کس را در خانۀ خود چراغی هست از مردن چراغ یکی خانۀ دیگری تاریک نشود. زیرا هر یکی جدا چراغی دارند. الا چراغ خانۀ مؤمنان چون آفتاب است که اگر غروب کند یا منکسف گردد همه خانهها تاریک شوند و در تقریر آنکه هر که مدح اولیا میکند در حقیقت مداح خویشتن است چنانکه مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز میفرماید
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
مادح خورشید مداح خود است دم خورشید جان ذم خود است مصطفی گفت من نبی بودم بود در آب و گل هنوز آدم تا خدا بود بودهام با او ما بدیم و نبود این عالم صورتش حادث است کز وحل است جان مردان چو نور حق آمد نور خود گرچه اوفتد بزمین رش نور حقاند آن جان ها همه را یک ببین اگرچه بتن شد یکی رومی و یکی شامی هر یکی را زبان و آوازی در صور باشد این همه اعداد در نقوش است ضد و ند و عدد آنکه نبود ورا نظر بصور لاجرم بی حجاب یک بیند نور خور در هزار خانه فتاد لیک آن کوست عاقل و دانا نور صد خانه یک بود بر او همه اجسام اولیای خدا نور حق همچو آفتاب عیان همه روشن ز تاب آن نوراند گر خدا نور خود بخویش کشد نفس واحد ازاین سببشان خواند باقی خلق نیستند چنان جان ایشان بدان که حیوانی است آن چنان جان ز تن بود زنده جان و حیی از آن مرد حق است جان حیوان فزاید از خور و خواب مینماند چو جان ولی جان نیست نور معلول دارد او چو چراغ زنده از زیت و از فتیله بود اینچنین جانها نیند یکی چون بمیرد چراغ یک خانه زانکه هر خانه را چراغی هست نشود او ز مرگ این غمناک بخلاف شعاع شمس و قمر همه ایوان و خانه های جهان چون در ایشان فتد خسوف و کسوف همه گردند ازان جرج غمگین اتحاد و یکی در آن نور است پس نباشند جانها همه یک جان و حیی است کو بود عرشی جان وحیی بحق بود قایم همه فانی شوند و او باقی است اینچنین قوم اگر بوند هزار همچو امواج دان عددهاشان موج از بحر کی جدا باشد عین بحراند موجها میدان این سخن را پذیربی تأویل تا بخود ره دهد ترا دریا جان پژمردهات شود زنده در صف اولیای او باشی باده نوشی ز دست آن رندان سکر از آن خمر بیخمار کنی دائماً در خدا شوی نگران ای که در مدح اولیا فردی هر دمی وصف اولیا گوئی گرچه داری زدادشان در دست مشگ خالص شدی و یا بوئی مست قالی و یا همه حالی آمد اندر دلم جواب از هو چون فنائی ز خود کجا گوئی محو یاری بخود کجا گروی چون شدی همچو آینه صافی لافت از اولیا بود نه زخود بنماید نقوش جمله ز تو لیک این را بدان میفت غلط هر ولی را جدا ثنا گفتی نی ازیشان پری چو مشگ از آب آب باران علمت از بالا میل از نسبت است تا دانی میل حیوان بسبزه و بستان میل طاعت بود ز جنسیت بهر خیرات و بندگی خدا گه کند میل در صلوة و صیام هیچ دیدی شتر بخر میلان اینچنین میل از مجاز بود میل مردان بود زغایت صدق هر که باشد محب درویشان که دو چشمم روشن و نامرمداست که دو چشمم کور و تاریک و بداست در عدم گنج مختبی بودم که بدم با خدای من همدم سر اویم مخوان یکی را دو ما قدیمیم و حادث است آدم نور پاکش قدیم از ازل است لاجرم جز بحق نیارامد نیست از خور جدا یقین دان این نشوند از خدا جدا آنها این یکی مرد گشت و آن یک زن شد یکی عالم و یکی عامی هر یکی را جدا بحق رازی دو ندید آنکه معنوی افتاد زین صفتهاست پاک ذات احد سوی معنی کند همیشه نظر جز یکی را بعشق نگزیند سبب خانهها نمود اعداد کی کند نور را ز نور جدا چونکه عقل است یار و رهبر او همچو آن خانههاست پر ز ضیا تافته است اندرونۀ دلشان همه زان رو یکاند و منصورند همه مانند بی ضیا و رشد مصطفی چون حدیثشان میراند نور حق نیست در دل ایشان آنچنان جانها چو تن فانی است نیست چون جان وحی پاینده زانکه بگذشته از نهم طبق است نیست گردد چو نبودش اسباب زانکه روشن ز نور جانان نیست نیست آن نور را ز زیت فراغ چونکه این دو نماند نیست شود زانکه پرانداز نفاق و شکی هیچ همسایه غم خورد زان نه نور این را از آن فراغی هست نکند جامه بهر این او چاک که بدان روشن است خانه و در زین دو پرند جمله روز و شبان پر شوند از ظلام صحن و سقوف همه مانند مضطر و مسکین نور معلول از این صفت دور است کو سرای یقین و کوچۀ شک روح حیوانست اسفل و فرشی هستی او بحق بود دایم زانکه آن روح را خدا ساقی است همه را یک نگر گذر ز شمار از یکی بحر بین مددهاشان گرچه در سفل و بر علا باشد گرچه هستند هر طرف جنبان تا روی سوی بحر همچون نیل تا ترا گوهری کند بینا کندت همچو خویش پاینده نگزینی طریق اوباشی برهی زین جهان چون زندان عشرت و عیش بیشمار کنی هم عطاها دهی تو با دگران از چه رو گرد خود نمیگردی سوی خود یک نفس نمیپوئی دوغ خوردی و یا ز خمری مست بحر صافی شدی و یا جوئی یا خود از هر دو ماندهای خالی که از ایشان بگو نه از خود تو اندر آن صولجان چو یک گوئی هست از اوئی ز خود چو نیست شوی دیگر از خویشتن کجا لافی چونکه در تو نه نیک ماند نه بد گرچه بی نقش و صورت است آن رو گرچه گفتی از این طریق و نمط در ثناشان هزار در سفتی همچنانکه پرازیم است سحاب میکند خاک پست را خضرا غیر را همچو یارکی خوانی میل انسان بطاعت رحمان جان مؤمن از آن کند نیت هر دم از جان و دل بصدق و صفا گه کند ذکر در قعود وقیام ور کند میل کی بود میل آن در حقیقت نه از نیاز بود عشق باید که روکند در عشق بیگمانی یقین بود ز ایشان سلطان ولد