سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه اجرام موجودات از آسمان و زمین و تمامت نقوش و صور حجاب و پردۀ عالم غیب و جهان معنیاند. لیکن این پرده بر بیگانگان است نه اولیاء. همچون جوی نیل که در کام سبطیان آب بود و در دهان قبطیان خون. دست آدمی در حق دوست نوازش و مرهم است و در حق دشمن گرز و زخم است. اکنون اجزای عالم همه آلت حقاند چنانکه هفت اعضاء آلت روحاند. پس با کسانی که حق را خوش است ایشان نیز خوشاند. و با کسانی که حق خوش نیست ایشان نیز ناخوشاند.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
همه اجرام کون گشته حجاب نقش غیب اند این نقوش و صور پیش آنها که رد و کور دلاند غیب را این صور نکرد پدید نیل نی آب بود بر سبطی همچو شخصی که خوش بود با یار نی که سرهنگ از بر سلطان گر بود شاه ازان کسان خشنود صد تواضع کند بر ایشان ور بود شاه از آن گره خشمگین تشنۀ خونشان چو گرگ شود همه اجزای آسمان و زمین پیش حق اند همچو سرهنگان تا بهر کس چگونه است خدا همگان همچنان شوند بوی بر یکی ز هر و بر یکی پا ز هر بر یکی نار و بر یکی همه نور همچو شخصی است گوئیا آن حی سایه از خود کجا شود جنبان با تو بیگانه زان بود عالم از تو بیگانه گشته است خدا از که و دشت و نهر میترسی نی که در غار مار پیش رسول نی سلیمان ز مورچه بشنید که بموران حذر همی فرمود بانگ حنانه نیز معروف است پیش از این قصۀ ستون گفتم سنگ ریزه نه در کف بوجهل بانگ هر سنگ از کفش بشنید هم همان شب مه دو هفته شکافت نی عصا مار شد بدست کلیم نی زمین همچو لقمه قارون را گشت آتش خلیل را گلشن مثل این معجزات در قرآن ذرههای زمین و هفت سما دائماً در رضای حق کوشند بر ولی نرم چون عذاب شوند رو رضای خدا بدست آور همه گردند با تو یار و ندیم هر که ترسد ز حق از او ترسند چون کسی را خدا شود یارش شیر مرکب شود ز خوف او را چون عنایت بود بوی همراه هر که گردد گزیدۀ اللّه خایفان را امان بود ز خدا بر اعادی حق نه بر احباب پیش آن کس که اوست اهل نظر مانده اندر جهان آب و گل اند دیدهشان یک نشان ز غیب ندید خون همیشد ز خشم بر قبطی ترش گردد ز دیدن اغیار چون بکاری رود بنزد کسان اندر آید بپیششان بسجود از سر مهر و لطف چون خویشان شود او نیز پر ز بغض و ز کین پیش ایشان بتیغ و گرز رود از کم و بیش و از غریز و مهین همه از جان ودل بحق نگران با که دارد جفا و با که وفا بر یکی نوبهار و بر یک دی بر یکی لطف و بر یکی همه قهر بر یکی دیو و بر یکی همه حور آفرینش چو سایهاش در پی جنبش سایه راز شخص بدان که نئی از خواص چون آدم زان سبب معرضاند ارض و سما خائنی زان ز قهر میترسی گشت زائر که تا شود مقبول چون بنزدیک لانهشان برسید از سم اسب شاه و خیل جنود که بنالید ازفراق و بخست تا چسان گشت او و چون گفتم شد نبی را مقر چو مردم اهل خوش و بیگانه و مرید و مرید چون از احمد اشارتی دریافت نی ز اصحاب گشت کلب علیم ز امر موسی بخورد آن دون را بر همه تیغ بد بر او جوشن ذکر کرده است گونه گون یزدان همه هستند بندگان خدا بر عدو همچو شیر بخروشند بر عدو چون سقر عذاب شوند تا شوندت ز جان ودل چاکر نبود از پلنگ و شیرت بیم آفرینش همه ز پست وبلند کی گزندی رسد ز اغیارش سر نهد چون ببیند آن رو را نی خطائی رساندش نه تباه شود او را مطیع بنده و شاه ایمنان راست خوف و رنج و بلا سلطان ولد