سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه مخلوقات سه نوعاند یکی فرشته و یکی حیوان و یکی آدمی. بر فرشته قلم نیست زیرا غیر طاعت وذکر کاری دیگر از او نمیآید. همچون ماهی که زنده از آب است، او نیز بدان زنده است. پس در طاعت وذکر او راثوابی نباشد، زیرا غذای خود میخورد و کار خود میکند و بر حیوان نیز هم قلم نیست زیرا بخواب و خور و غفلت زنده است و بجهت آنش آفریدهاند قابلیت کاردیگر ندارد. در حیوانی و غفلت خوش است و فارغ و ایمن او را نه بهشت است و نه دوزخ. اما آدمی که نیمش فرشته است و نیمش حیوان صفت فرشتگیش طاعت میخواهد و صفت حیوانیش غفلت و خواب و خور این هر دو صفت دایم در جنگاند، فرشتگیش بالا میکشد و حیوانیش زیر پس قلم بر وی است و معاقب اوست. که چرا میل بشغلی که بهتر است نمیکند، چون قابلیت و استعداد آن دارد که کار نیک کند بدرا چرا اختیار کرد. پس جزاش دوزخ باشد و چون جهد نماید و با نفس حیوانی محاربه کند صفت ملکی را در خود زیادت گرداند و بر کافر نفس غالب آید. مقامش بهشت شود و درجۀ او از فرشتگان بالاتر باشد، زیرا با وجود چندین موانع جهدها کرد و جهاد نمود و رنج بر خود نهاد و بخلاف طبع خود کارها کرد و طاعت را گزید پس مقامش بالای ملائکه باشد چنانکه مصطفی علیه السلام میفرماید که ان اللّه خلق الملائکة و رکب فیهم العقل و خلق البهائم و رکب فیها الشهوة و خلق بنی آدم و رکب فیهم العقل و الشهوة فمن غلب عقله علی شهوته فهو اعلی من الملائکة و غلبت شهوته علی عقله فهو ادنی من البهائم.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
دان که مخلوق جمله سه شکلاند یک گره از دو چیز مختلطاند آنکه جسم اند محض حیوان اند وانکه عقل اند جملگی ملک اند حیوان و ملک ز نار جحیم زانک از ایشان جز آن نیاید کار نیست طبع فرشته جز طاعت حیوان نیز جز ز خواب و ز خور چون خداشان برای این آورد آدمی کز دو چیز هستی یافت نیمش از نور و نیمش از طین شد کفر در وی ز طبع حیوان است هر دو دایم مخالف اند در او حیوانش کشد سوی شهوات در نزاع اند و جنگ روز و شبان چون صفات ملک شود غالب ملکش بنده گردد و چاکر همه از وی برند نور و ضیا عکس این گر صفات حیوانی در حقیقت بود کم از حیوان که ز حیوان هزار راحتهاست از چنان ننگ واجب است گریز ذات زشتش بل از جماد کم است در نبی نی اشد قسوهاش خواند گفت از سنگ آب میزاید مار خشگی است صورت حیوان مار ماهی است آدمی در یم تا کدامین صفت شود غالب ماهیش خوان چو غالب آن صفت است ذات را وصف میکند ظاهر گشت شیطان ز وصف بدخاسر ور بود وصف ماریش غالب وصف نوریش رفت و ناری ماند آخر کار هر که آن دارد آنچه جان است نیست قابل مرگ جان حیوان یقین شود فانی آنچنان جان که زنده است از تن هستیش چون بود زخواب و ز خور همچو نور چراغ کشته شود نور از خود ندارد آن معلول نور خورشید از آن همیپاید نور او نیست از فتیل و ز زیت هیچ بادی ورا نمیراند روح و حیی ز خود بود زنده انبیا را بود چنین ارواح زندگی جمله از خدا دارند در تن همچو خنب دریااند هرچه هست است و نیست ایشانند در درونها روانه چون فکراند زنده زیشان چو حوت در دریا مظهر نور و علم اللّه اند چون فنا اند و نیست غیر خدا داند اسرار لیک پوشاند جلوۀ خوب هم بخوب بود خویش را پیش زشت سازو زشت چون نخواهد ورا شود محزون نی که برده چو خواجه را خواهد هنر خویش را نماید بیش کی هنر را از او کند پنهان یک گره جسم و یک گره عقلاند نیم از عقل و نیم جسم نژند وانکه جسم اند و عقل انسان اند همه تسبیح گوی بر فلک اند ایمن و فارغ اند هم ز نعیم حق تعالی نکردشان مختار دایم از طاعتش بود راحت نتواند گرفت کاردگر کی توانند کاردیگر کرد تار و پود ورا دو نوع ببافت نیمش از کفر و نیمش از دین شد دین در او چون فرشته پنهان است یک بسفلش کشد یکی بعلو ملکش هم کشد سوی طاعات گاه این غالب آید و گاه آن گذرد از فرشته آن طالب همهچون پابوند او چون سر زانکه او راست ملک و کار و کیا غالب آید بر او ز نادانی بهر این گفت اضل در قرآن وانچنان کس پر از بدی و جفاست تا توانی ز صحبتش پرهیز زانکه سرمایۀ بلا و غم است چون حدیث چنین کسی میراند وز چنین نفس جز بدی ناید ماهی یم فرشتۀ کیوان هر دو وصفش ز جنگ اندر غم تو بدان نام خوانش ای طالب دانش ذات زان نشان صفت است که نجس بود از اصل یا طاهر زانکه از اصل بود او کافر مار زشت است و ناریش غالب نوش گل رفت و نیش خاری ماند او ببیند که زنده جان دارد تا ابد شاخ اوست پر بر و برگ از خدا زنده شو که تا مانی آخر الامر خواهد او مردن شود او وقت مرگ زیر و زبر زانکه نورش ز شمع جسم بود زان بتیغ فنا شود مقتول که چو چشمه ز خود همیزاید لاجرم روشن است از او هربیت زانکه او را کسی نگیراند نی از این قالب پراکنده لاجرم زنده اند بی اشباح هر زمان نو بنو عطا دارند پیش بینا چو روز پیدا اند بر جهان نور و رحمت افشانند بر زبانها مدام چون ذکراند زیر و بالا و جملۀ اشیا از بدو نیک خلق آگاه اند کی نهان ماند از خدا سرها بهر هر زشت میوه نفشاند زانکه او خوب را طلوب بود بلکه رخ را سیه کند ز انگشت نکند هیچ جنبش موزون پیش او قربت و لقا خواهد تا کند خواجه را ربودۀخویش بل فزاید بر او دو صد چندان سلطان ولد