سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه آدمی را بهر چه میل است و محبت دارد جنس آن است، بشرطی که میل و محبت بی غرض باشد. و آن محبت دلیل کند که جانهای ایشان از عهد الست از یک جنس بوده است که المرء مع من احب چنانکه گفتهاند که عن المرء لاتسأل و اسأل جلیسه و در تقریر آنکه هر کسی را از غذای او شناسند. و غذا دو نوع است یکی حسی و یکی عقلی. حسی نان است و گوشت و آب و غیره و عقلی علوم و حکمت است. اکنون بعضی را میل بفقه است و بعضی را بمنطق بعضی را بتفسیر و بعضی را بدواوین عطار و سنائی رحمة اللّه علیهما و بعضی را بدواوین شعریه مثل انوری و ظهیر فاریابی و غیره هر کرا میل بدواوین انوری و شعرای دیگر، از اهل این عالم است و آب و گل بر او مستولی است و هر کرا میل بدواوین سنائی و عطار است و فوائد مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز که مغز مغز است و نغز نغز و زبدۀ سخن سنائی و عطار دلیل آن است که از اهل دل است و از زمرۀ اولیاء.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
مردمان را ز همنشین بشناس میل با چیستت بدان کانی عاقلانت ز جنس آن شمرند یک حکایت شنو بر این معنی بچهای زاده بود از آهو و گرگ که عجب آهو است یا گرگ این نزد مفتی بیامدند عوام که اگر جزو گرگ باشد این وگر او جزو آهوی زیباست گفت مفتی جواب مطلق نیست در میانتان چو شبهت و قیل است پیش آن بچه استخوان و گیاه تا کدامین طرف کند رغبت گر خورد او گیاه را آهوست چون بر او آهوئی است غالبتر حکم در چیزها چو غالب راست زانکه نقره فزونتر است از مس هستی آدمی ز ارض و سماست نیم حیوان و نیم اوست ملک غالب میل او ببین در چیست میل او گر بود بعالم دون دانکه حیوانیش بود غالب عکس این گر بود ورا میلان ملکش خوان ورا مگوی بشر چون شود قوت او کلام خدا باشد اندر بشر فرشته یقین مردمان را بخلق دان نه بخلق دلق بگذار و شخص را بنگر مرغ جان را قفس شده است این تن مرغ جان نی زن است و نی ماده مرغ را بین و از قفس بگذر گر بود صد جوال گندم پر ور بود پر ز زر زرش خوانی خاطرت کی رود بسوی جوال تن جوال است و خلق چون گندم خلق چون شکر است و تن چو جوال صورت این جهان یقین فانی است دل منه بر جهان اگر مردی چند روز است عاریه این تن جز خدا هیچکس نخواهد ماند دل برو بست و از جز او ببرید در دل خویش کرد او را جای غیر حق را نکرد هیچ نظر اینچنین گفته است خیر الناس گر بتن تن و گر بجان جانی کی مسی را بجای نقره خرند تا نماند شکت در این معنی گشته مشکوک بیش خرد و بزرگ هست لحمش چه حال اندر دین تا بپرسندش از حلال و حرام نبود گوشتش حلال یقین خوردنش بیگمان حلال و رواست گر بگویند مطلقش حق نیست پس جواب شما بتفصیل است بنهید و کنید جمله نگاه زان هویدا شود حل و حرمت ور خورداستخوان سگ و سگ خوست هست قوتش گیاه تازه و تر ز اندکی مس عیار سیم نکاست نشود از حدث فرات نجس نیم از اعلی و نیمش از ادنی است تن بود از زمین و جان ز فلک روز و شب صحبتش نگرباکیست نکند ترکتاز بر گردون حیوان پست را شود طالب بسوی آسمان و عالم جان زانکه همچون ملک بری است ز شر طرب و عشرتش ز جام خدا جای او چون ملک بچرخ برین زانکه خلق است شخص و خلق چو دلق در تن چون صدف بجو گوهر یک قفس مرد گشت و یک شد زن هست ازین هر دو وصف آزاده قفس جسم را جوی مشمر ننگری در جوال و گوئی بر ور ز شکر تو شکرش خوانی نکنی هیچ از جوال سئوال طالب گندم اند و نان مردم خلق را جو گذر ز قیل و ز قال این جهان را مکن گزین فانی است ور نهی دان که چون جهان سردی از خدا گو گذر ز حیله و فن خنک آن جان که نام او را خواند عشق او را بجان و دل بخرید جستن حق مدام گشتش رای شبه چبود چو یافت مرد گهر سلطان ولد