سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان این حدیث که اکثر اهل الجنة البله. و در تأویل این حدیث که: من عرف اللّه کل لسانه، و من عرف اللّه طال لسانه. ظاهر معنی این حدیث متناقض مینماید زیرا میفرماید که هر که خدا را شناخت زبانش لال شد و باز میفرماید که هر که خدا را شناخت زبانش دراز شد الا متناقض نیست زیرا معنیش این است هر که خدا را شناخت از غیر سخن خدا زبانش لال شد و در ذکر خدا زبانش دراز شد و از آنکه ابله میفرماید ابلهان نادان را نمیخواهد، بلکه ابلهی که از همه عاقلتر است چنانکه شاعر گوید. (دیوانه کسی بود که او روی تو دید وانگه ز تو دور ماند و دیوانه نشد) معرفت حق از کمال عقل باشد و کمال عقل آن است که چون تجلی حق بدو رسد بیهوش شود. هرگز طفل پنج ساله از صورت خوبی بیهوش نگردد. زیرا آن ذوق و لطف را ادراک نکرده است پس برقرار خود بماند و متغیر نشود بخلاف عاقلی و بالغی که از آن جمال بگدازد و بیهوش شود. اکنون دانسته شد که از اکثر اهل الجنة البله کسانی را میخواهد که از غایت عقل و معرفت نادان شدهاند و بیهوش گشته چنانکه گفتهاند: تا بدانجا رسید دانش من -----که بدانسته ام که نادانم. هر که قدرت حق را که همچون آفتاب است ببیند، بر قدرت چون ذرۀ خود کی نظر اندازد و هر که علم بی پایان خدا را مشاهده کند قطرۀ علمی را که بوی رسیده است چه وزن نهد. پس هر که حق تعالی را دید و صفات خود را فراموش کرد، از خودبینی رهید و خدابین شد.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
مصطفی گفت اکثر اهل جنان ابلهیشان ز غایت خرد است زانچه بیفایده است نادان اند گشته نادان زغیر یار و زیار هم نبی گفت هر که حق را دید باز فرمود هر که دید خدا مینماید تناقض این گفتار لیک تأویل اگر کنی بسزا گویمت کز چه روی لال شود چون ز حق گوید و زند دم راز زین طرف لال و زان طرف گویا زین طرف خفته زان طرف بیدار پیش علم خدای نادان شو پیش خرمن مگو زیک دانه هر که دیدش گداخت از هستی این چنین ابلهی است اهل جنان سر این را نکرد فهم کسی سر بنه پیش ما که سر ببری نی که نان چون فدای انسان شد سنگ سرمه چراست بگزیده چونکه در چشم رفت نور شود سرمه گوید در آن فنا نورم در فنا گفت من حقم منصور بحر نورم چه جای انگور است جسم من پرده است پیش نظر ساکنان زمین جز ابر سیاه لیک آن کو بر آسمان باشد دائماً بی حجاب در نظرش ابر تن را چگونه برمه جان اولیا را هم اولیا دانند عقل باید که عقل را داند هر کرا تو بصدق خواهانی جنس تو باشد او مگو دگر است گرچه نبود ز روی صورت جنس نی که سگ چون که میل کردبانس چارمینش بخواند در قرآن ابلهان اند و ساده و نادان شد نی چنان ابلهی که خوار و رداست وانچه پر فایده است جویان اند سخت دانا و آگه و بیدار گشت لال و ز گفتگوی برید شد زبانش دراز در دو سرا همچو گفتن که رو بیار و میار نی تناقض نمایدت نه خطا زان سخن کز برای نفس رود شود او را زبان عظیم دراز زین طرف شسته زان طرف پویا زین طرف لنگ و زان طرف رهوار بیخودانه بجذب حق میرو جان فدا کن برای جانانه نی بلندیش ماند و نی پستی نی چنان کز ازل بود نادان راز شاهان کجا رسد بخسی سر بیسر کند شهی و سری مردگی رفت از او و کل جان شد زانکه شد قوت نور هر دیده هر طرف همچو نور دیده رود گشت حالم ز سرمگی دورم غوره بودم کنون شدم انگور بلکه از من دو کون پر نور است همچو ابر سیاه پیش قمر کی ببینند چون نهان شد ماه ماه در پیش او عیان باشد ماه باشد چو اوست بر زبرش بگزیند کسی که دارد آن دشمنان دوست را کجا دانند طفل در فهم عقل درماند او ترا جان و تو ورا جانی گر فرشته بود وگر بشر است جنس تست او مگو که نیست زانس حق شمردش زسنگ و زمرۀ جنس هشتمینش شمرد از آن مردان سلطان ولد