سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه عالی همت آنکس است که بخدا مشغول شود و خود را فراموش نکند چنانکه خودی او نماند هستی حق هستی او شود چنانکه گوید «کی بود ما ز ما جدا مانده*من و تو رفته و خدا مانده» و دون همت آن کس است که بخودی خود مغرور شود و بدین قدر هستی قانع گردد. همچنانکه طفل خرد را اگر صد سراسب ببخشند شاد نشود و بمرغکی شادمان گردد و در تقریر آنکه عمر را بهائیست که اگر خانه های پر زر بدهی یک ساعت عمر نتوانی خریدن که الیواقیت تشتری بالمواقیت و المواقیت لاتشتری بالیواقیت. اینچنین عمر را بی عوض ضایع میکنی بنگر که در آخر چه حسرتها خواهی خوردن.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
کودک از مرغکی شود دلشاد زان بود دایمش بمرغ نظر خوشی این جهان بود بدو دون وای آن کس که این بر آن بگزید دید عمر عزیز رفته بباد عمر یک روزه را چو نیست بها نتوانی خریدنش میدان اینچنین عمر میرود ضایع تو چنین کاله بیعوض دادی غبن این را نه حد بود نه کران چون به از عمر در جهان نبود عوض عمر عمر خواهی جان صرف کن عمر خویش را بخدا نی که در خاک هر چه میکاری گندم از گندم وز جو هم جو این کفایت زمین ز حق آموخت چون زمین این کند ببین باری بهر یک جان دهد هزاران جان هرچه داری برو بحق بسیار تا ز تو هیچ چیز کم نشود صد چه بیشمار گردی تو گنج عالم بود برش چون باد که ندارد ز ذوق گنج خبر پیش آن ذوق و عشرت بیچون آخر کار دست خویش گزید هیچکس را چنین غبینه مباد تو عوض گردهی درو زرها ساعتی عمر را بگنج جهان کاله نفروخت بی عوض بایع کی در این غبن باشدت شادی که دهی عمر بیعوض آسان عمر را سخت گیر تا نرود ورنه عمر از کفت رودارزان تا بری در جزاش عمر بقا عین آن را ز خاک برداری حاصل آید ترا بوقت درو صد هزاران چنین هنر اندوخت چه کند با تو در نکو کاری عوض یک قراضه ای صد کان هیچ در خانه کاله ای مگذار بلکه یک صد شود چو از تور ود چون ز جان محو یار گردی تو سلطان ولد