سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه غم آخرت زندگی بار آورد و غم دنیا دل را پژمرده کند. زیرا دنیا گندم نما و جو فروش است بظاهر خوب مینماید و در حقیقت زشت است،عجوزهایست که خود را میآراید و در نظر خوب و جوان مینماید، بسحر و مکر مردم را از راه میبرد رهزن راه خداست، قلب را زر مینماید و بدرا نیک و نیستی را هستی شهوات و چرب و شیرین دنیا بزبان حال وسوسه میکند آدمی را که گرد ما گرد تا سود بری و سود آن کلی زیان است
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
غم دنیا مخور زیان دارد جان بکاهد ز غصه دنیا بهر حق رنج هست گنج عظیم غم و شادی این جهان عبث است پوست بر آدمی بود تزیین چون عجوزه است صورت دنیا پر فریب است و مکر آن غدار قلب او را مکن چو نقد قبول هین ببازار او مشو مفتون هر که با او کند خرید و فروخت خلق بسیار از او بدرد وحنین جز ولی و نبی کسی نرهید زو شده انس و جن بدام جحیم همه از ذوق دانهاش در فخ روز محشر کنند از او افغان خنک آن جان کزو بود بحذر ور نظر افتدش بر او ناگاه قند دنیا برش بود چون سم همچو افعی نمایدش دنیا از چنین اژدها نیافت پناه ذکر و صوم و صلوة دافع اوست دین همیگردد از نماز افزون اینجهان را چو نقش دان و چو پوست وعدههایش دروغ و بیمغز است دعوتت میکند بسوی نعیم نفس بد سوی اوست رهبر تو عقل ضد وی است در خواهش داروی تلخ اگر دهد خردت گرچه تلخ است طفل را مکتب اندر آخر نمایدش معکوس سبب لعب کودک بدرای وانکه بازی و هزل را بگذاشت غم دین خور که سود آن دارد دل ببالد ز انده عقبی بهر دنیا بود چو زهر الیم ظاهرش مشک و باطنش خبث است زیر آن خون و بلغم و سرگین مینماید زرنگ و بو زیبا تا نیفتی بدام او هشدار درمش کمتر است از یک بول تا نیفتی چو ابلهان مغبون جهت خود زیانها اندوخ مفلس و بیمراد شسته حزین غیر ایشان زدام او نجهید گشته محروم از عطای نعیم مانده و گشته هیزم دوزخ از کبیر و صغیر و پیر و جوان نکند سوی او بمیل نظر جاه دنیا نماید او را چاه شادی و عشرتش سراسر غم زو گریزد رود سوی عقبی غیر آن کو گریخت در اللّه خنک او را که طاعت حق خوست هرکه دین را فروخت شد مغبون دشمن است ارچه مینماید دوست مغز بر نغزهاش چون چغز است تا بدین حیله ات برد بجحیم در پیش چون روی برد سر تو زین فزایش بود وزان کاهش خوش بخور تا ز رنج و اخردت بهر بازی رمد ز علم و ادب ماند اندر ندامت او منکوس خوار و مردود گشت دردوسرای رایت بخت چون شهان افراشت سلطان ولد