سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان مرید شدن جلال الحق والدین قدسنا اللّه بسره العزیز سید برهان الدین محقق رضی اللّه عنه را و مدت نه سال در صحبت او بودن و بعد از آن نقل کردن سید برهان الدین و مولانا جلال الدین بمجاهده و ریاضت مشغول شدن و بکمال شیخی رسیدن و عین او گشتن و قطب زمان خویش شدن چنانکه کاملان و واصلان و قطبان اولین و آخرین محتاج عنایت او بودند.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
شد مریدش ز جان و سر بنهاد پیش او چون بمرد زنده اش کرد گشت غم راوعین شادی کرد درد دردش کشید چون مردان مرد بی درد دان که مرده بود درد در جان نشان زندگی است نیست بنده هر آنکه دردش نیست هر کرا درد بیش پیش بود اندرین راه درد باشد پا مرد بیدرد زشت جان دارد مرد بی درد زندۀ مرده است تن ز جان زنده است جان از درد حامله کی بزاد بیدردی وصل بی درد و غم محال بود مرغ جان راست درد چون پر و بال گریه و سوز و ناله کن افزون زانکه حبس است عاشقان را چون اندرین گفت کی رسد هر دون بود در خدمتش بهم نه سال همسر و سر شدند در معنی ناگهان سید از جهان فنا ماند بی او جلال دین تنها خواب و خور را در آن هوس بگذاشت پنج سال اینچنین ریاضت کرد عمل و درد را چو کرد قرین بیعدد شد کرامش پیدا ده هزارش مرید بیش شدند مفتیان بزرگ و اهل هنر خاص و عامش مرید و بنده شدند وعظ گفتی ز جود بر منبر سرهای نهفته را گفتی صیت خویش گرفت عالم را گشت اسرار از او چنان مکشوف در چنین دعوت و بحق مشغول همچو مرده بپیش او افتاد گریهاش برد و کان خندهاش کرد دیدهاش را گشاد و هادی کرد تا ابد زندهاند پر دردان دائماً همچو یخ فسرده بود درد پیش خدای بندگی است مشنو از کسی که گردش نیست مرد بی پا چگونه راه رود آنچنان پا برد ترا بسما مرد بی درد کی امان دارد در تن خنب مانده چون درد است مرد بیدرد را مخوانش مرد لشکری کی شکست نامردی دل افسرده بی وصال بود مرغ بی پر کجا رسد بمنال تا رهاند ز چون ترا بیچون جهد کن تا روی ز حبس برون چون ز عشق است دور افلاطون تا که شد مثل او بقال و بحال زانکه یکدل بدند در معنی کرد رحلت سوی سرای بقا روز و شب کرد روی سوی خدا علم جستجوی را افراشت از سر صدق و سوز و ناله و درد رفت همچون ملک بچرخ برین پیش هر پیر و نزد هر برنا گرچه اول ز صدق دور بدند دیده او را بجای پیغمبر چون نبات از بهار زنده شدند گرم و گیرا چو وعظ پیغمبر هر زمان صد هزار در سفتی کرد زنده روان آدم را هر مریدش گذشت از معروف عاشقان را مراد از او بحصول سلطان ولد