سلطان ولد
ولدنامه
بخش ۱۷۱ - در بیان آن که سراج الدین مثنوی خوان شبی در خواب دید که چلبی حسام الدین قدس سره بر سر تربت مقدس مطهر مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز ایستاده بود و این مثنوی را در دست گرفته خوش بآواز بلند و ذوق تمام میخواند و در شرح مدح این نظم مبالغهها میفرمود. بعد رو بسراج الدین کرد و گفت میخواهم که این مثنوی را بعد از این همچنین خوانی که من میخوانم ودر اثنای آن ابیات دیگر در وصف این کتاب از خویشتن میفرمود. چون بیدار شد از آنهمه ابیات همین یک بیت در خاطرش مانده بود. هرکرا هست دید این را دید----- که برین نظم نیست هیچ مزید. همین بیت را چون بر این وزن است جهت تبرک در میانۀ ابیات نبشته شد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
دیددر خواب آن مرید گزین مثنوی خوان ما سراج الدین کز صغر بود صالح و زاهد پارسا و موحد و عابد خشگ زاهد نبود چون دگران داشت دایم نصیب از عرفان عاشق اولیا بد آن صادق دل ره فقر آگه و حاذق که حسام الحق آن شه والا بر سر تربت ایستاده بپا مثنوی ولد گرفته بدست شده ز ابیات آن خوش و سرمست بر ملا پیش مردمان میخواند شور میکرد و ذوقها میراند بعد از آن کرد رو بدو وبگفت که از امروز آشکار و نهفت همچو من خوان تو بعد از این این را بگشا زین سخن ره دین را وانگه از ذوق این ز خود ابیات گفت شیرین و خوش چو شهد و نبات چونکه از خواب گشت او بیدار زانهمه نظم بیحد و بسیار مانده بیتی بیاد او تنها شد فراموش غیر آن او را هست آن بیت این شنو نیکو تا بری زان طریق و منزل بو «هرکراهست دید این را دید که بر این نظم نیست هیچ مزید» چون چنین شاه و سرور ابدال که بد او مرد هم بقال و بحال در حق نظم ما چنین فرمود که بر این گفت گفت کس نفزود در گذ ر از خیال و ظن و زوهم چشم بگشا ز جان و دل کن فهم که چه درهاست این از آن دریا غیر این در مجوی ای جویا که یکی زین دو صد جهان ارزد خنک آنرا که دایم این ورزد خواند این نظم را بروز و بشب تا رسد زین سخن بحضرت رب زانکه این رهبر است جویا را مینماید جهان بیجا را رهروان را برد سوی منزل تا ببینند بی حجب رخ دل ای ولد مثنویت رهبر شد نام تو بر فلک از آن بر شد همه را میبرد بسوی فلک دیو را میکند چو حور و ملک چون از او دور میشود چون حور ظلمت محض سر بسر همه نور قدرتش را از این سخن بشناس نکند فهم این کسی بقیاس مگر او را ورای گفت و شنود بنماید خدا ز لطف و زجود کندش جذب سوی خود یزدان در جهانی که نیستش پایان که هزاران چو آسمان و زمین پیش آن خور بود چو ذره مهین ورنه در شرح و وصف ناید آن هست بیرون ز عقل و وهم و گمان سر او را مجو ز راه زبان تا نگردی چنان ندانی آن قدم اینجا چو در رسید بماند بی قدم در جهان بی چون راند آنکسی بو برد از این اسرار که بود از ازل از آن احرار هر که با این کتابش انسی نیست در دو عالم بدان که حیوانی است چون نباشد در این هوس ز خری زین معانی شود بعید و بری حیوانی بود مرید علف عاقبت چون علف رود بتلف بر مثال حدث شود مکروه نزد پاکان دین بود مکروه میرد او عاقبت بسان کلاب همچو خر ماند اندرون خلاب گر برادر بود و گر فرزند چونکه این عشق را نمی ورزند همچو دیوند پیش من مغضوب خوار و مردود چون خر معیوب باشد از من نصیبشان لعنت مرگ ایشان مرا بهین نعمت خویش من اوست کو چو من باشد طالب وصل ذوالمنن باشد انس او با خدا بود نه بخود چشم او در لقا بود نه بخود باشد اندر طلب ز جان و ز دل متنفر بود ز آب و ز گل در طلب نفس را کند بسمل گردد او خاک پای صاحب دل دائماً سیرها کند سوی مرگ رسد از مرگ هردمش بر و برگ بیند اندر فنا بقا و حیات بل حیاتش بود ز عین ممات بودش موت و فوت و ذکر و صلوة آید از موتش از خدای صلات باشد اندر فرار از هستی تا ابد بیقرار از مستی نیستی را کند ز جان مسکن بیخطر سازد اندر این مأمن هرچه گوید همه زحق گوید بسوی حق ز جان و دل پوید نبود پیش او حدیث جهان گفتگویش بود ز عالم جان حکمت و علم زاید از دهنش دایماً عشق حق بود وطنش دل او منبع حکم باشد جان پاکش ز حق نعم باشد قال و حالش بلند چون معروف مشکلات جهان بر او مکشوف نیک و بد پیش او پدید بود هرچه گوید همه ز دید بود نبود گفتنش ز نقل و قیاس باشد از اصل کار او باساس در ظلام جهان بود چو چراغ زندگی بخشد او بگاه بلاغ مظهر حق بود در این عالم پیشوا و خلیفه چون آدم خویش من اوست کاینچنین باشد سر هستی و مغز دین باشد درد دل را بود چو درمان او وصل حق را مدام جویان او خاک او توتیای چشم بود قطرۀ جان از او ببحر رود قطره چون شد ببحر بحرش دان زانکه شد محو اندر آن عمان خنک آن کس که بهر درویشان میکند ترک جملۀ خویشان عین ایشان شود ز خود گذرد پردۀ نفس را ز عشق درد هرچه آن گفتنی است من گفتم دره های گزیده را سفتم گر زجان تو بگفت من گروی راه حق را نمایت که روی قصد آن کن که نفس را بکشی تا ز تلخی رهی و از ترشی در نگر کز چه روست مستولی تا شود بر تو مکرهاش جلی تا که حاکم شد او و تو محکوم کرد چون خویشتن ترا محروم هست او چون امیر و تو چو اسیر میکشد سو بسوت بی زنجیر اینچنین عمر بی بها را چون میکنی ضایع از پی آن دون قوت از قوت دارد آن ملعون قوت او را ببر بریزش خون قوتش از جوع ساز نی از نان زانکه این درد راست این درمان ببر او را ز لذت دنیا تا رسد صد چنانش از عقبی هیچ نوعش مراد و کام مده جز غم و رنج بر دوام مده قوت او را ز رنج و محنت ساز تا گذارد نماز ها بنیاز گرسنه باش تا در آخر کار سیر گردی ز نعمت بسیار کم خور این میوه را که در عقبی رسدت پیش میوۀ طوبی چون کنی ترک رخت و ملکت و مال صد چنانت رسد بروز مئال بگذر از خورد و خواب و رو بیدار تا رسی عاقبت در آن دیدار قوت حق را بجوی اندر جوع تا روی چشم سیر وقت رجوع چست میران در این طریق دقیق تا که کردی یگانه در تحقیق بی ریاضت قدم منه در راه تا رسی همچو انبیا باله مصطفی گفت عین جوع طعام میشود از خدا برای کرام زنده گردد از آن تن صدیق با ملایک شود مدام رفیق باز و سگ را مدام صیادان قوتشان کمترک دهند بدان تا که از جوع صیدها گیرند بهر صیاد دائماً گیرند صید را گرسنه بود طالب در شکار آید و شود غالب آن سگ سیرکی بجوید صید سود آن شیریش بر او چون قید بسته اش دارد از طلب سیری نتواند نمود او شیری همچنین نفس را تو کم ده نان تا بگیرد شکارهای نهان هیچ از اینش مده که آن طلبد از تنش کن جدا که جان طلبد زودش از سنگ نیستی مرجوم کن که بعد از فنا شود مرحوم تا نکوبی سرش بگرز جهاد نشمارد ترا خدا ز عباد تا بود با تو همره آن بیراه ره نیابی بمنزل اللّه او پلید است بی پلید برو بی قدم در جهان پاک بدو نی بجامه چو میرسد سرگین میشود مانع از نماز یقین حدث ظاهری چو شد مانع مر ترا از ثواب ای سامع حدث باطنی که اصل آن است مانع قرب وصل جانان است تا نگردی تمام از وی پاک کی روی چون مسیح بر افلاک پاک کن ظاهر از برای نماز پاک کن باطن از برای نیاز چون شوی پاک و صاف در ظاهر هم بکن سر خویش را طاهر کاصل در آدمی سراست نه سر سر بود همچو باد و سر چون پر آنچه با پا روی هزاران سال بیشتر زان روی بپر در حال تن بپا میرود دوان در راه جان بپر میپرد بسوی اله پر جان عشق باشد ای دانا جان بی عشق کی پرد آنجا هر کرا عشق بیش پرش بیش بیش باشد یقین زکمترینش هر که عاشقتر است افزون است از همه بهتر است و موزون است عاشقان صف صف اند در ره حق صف پس میبرد ز پیش سبق وان امامی که پیش این صفهاست او بمحراب وصل حق تنهاست همه زو میبرند و او از حق برتر است از بروج و هفت طبق از طبقها گذشت چون احمد دیده را کرد پر ز حسن احد محو حق است و غرق آن دیدار ذات او را چو دیگران مشمار گرچه ماند بدیگران شکلش جنس خلقان بود تن و اکلش لیک سرش گذشته از عرش است گرچه از روی جسم بر فرش است هر که دید آن جمال ی بی پرده زنده شد گرچه بود پژمرده نی چنان زنده کاخر او میرد هر چه دارد کسی دگر گیرد زندگی کز خداست پاینده است همچو خور روشن است و تابنده است تا خدا هست با خدا باقی است جانها را شراب و هم ساقی است زنده باشد از او یقین هر شی میرد اشیاء و او بماند حی مردگی ظلمت است و نور حیات چون رود باز نور ازین ظلمات مرده ماند جهان و هرچه در اوست چون از ایش ا ن نهان شو درخ دوست زانکه از نور او پراند اشیا همه را زان خور است تاب و ضیا مثل خانه هاست این اشیا گشته روشن ز عکس نور خدا نور را چون نهان کند ز ایشان همه مانند قالب بیجان کل اشیا فنا شوند و هلاک از بد و نیک و از پلید و زپاک تا بدانند کان صفا و حیات چون از ایشان نبد نداشت ثبات عاریه بود باز رفت باصل نور خور کی ز قرص خور شد فصل گشت خالی ز نور او اشیا همه مردند و ماند حق تنها لیک جانی که شد فنا در نور یافت بعد از فنا بقا در نور ذات او باشد از شعاع لطیف تافته علم بر وضیع و شریف آن چنان نور را فنا نبود چون ز حق است جز بحق نرود تا خدا هست باشد او دائم دائماً با خدا بود قایم تن او گر فنا شود میرد جان او ملک لامکان گیرد از سمک تا سماک نور دهد مؤمنان را بهشت و حور دهد شود اندر جهان جان والی همه اسفل روند و او عالی از عدد هر که رست گشت ولی شیر حق دان ورا تو همچو علی انبیا را از او توانی دید بر تو گردند بی حجاب پدید نبود هیچ چیز از او بیرون بخشدت صد جهان زراه درون زانکه حق باوی است و بی او نیست در او را گزین و آنجا بیست چون خدا گفت در زمین و سما می نگنجم مرا مجو آنجا در دل مؤمنان بگنجم لیک در دلشان بکوب از جان نیک تا بیابی مرا در آن دلها برهی زآبها و از گلها دامن شیخ گیر ای جویا زانکه حق است از آن زبان گویا فعل و قول وی است جمله ز حق دمبدم گیر از او بصدق سبق تا که گردی از آن سبق سابق بر همه سابقان تو ای لاحق بس بود بعد از این خموش کنم بی دهان زان شراب نوش کنم سوی بیسو صلا زدم بسیار گه ز راه درون گه از گفتار هر کرا سعد بخت خواهد بود فارغ ازتاج و تخت خواهد بود از جهان بهر حق شود بیزار طلبد او دکان در آن بازار از فنا بگذرد رسد ببقا رود از خود بسوی وصل خدا نیست این را کران خموش ولد بنه آئینه را درون نمد مطلع این بیان جان افزا بود در ششصد و نود یارا گفته شد اول ربیع اول گر فزون گشت این مگو طول مقطعش هم شده است ای فاخر چارمین مه جمادی الاخر شد تمام این نمط در این دفتر تا چه آید از این سپس دیگر نیست این را نهایت و غایت ختم کن چون تمام گشت آیت ز آیتی میشود نماز تمام چون شدم مست بنهم از کف جام نی نوازش کنم دگر نه عتاب لب ببنندم چو شد تمام کتاب سلطان ولد