سلطان ولد
ولدنامه
بخش ۱۷۰ - در معنی این حدیث مصطفی صلی اللّه علیه و آله و سلم که موتوا قبل ان تموتوا
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بوحدیثی بیورده پیغمبر قنق کشی که در لکن استر ب گذر از گفت ترکی و رومی چون از آن اصطلاح محرومی لیک از پارسی و ازتازی گو که در هر دو خوش همیتازی گرچه سر در سخن نمیگنجد کی ترازوی عقل آن سنجد ور بحرف و بیان کسش سنجد کی زبادی چو که گهی جنبد حرف چون کوزه است و سر دریا بحر از کوزه چون شود پیدا کی در این مشگ گنجد آن دریا کنگ ازان شد ز وصف حق گویا گذر از پارسی و از تازی کز زبان شرح حق بود بازی گر بگویم بصد زبان سخنش نشود از زبان بیان سخنش بحر از لوله چون شود معلوم شمس از ذره کی بود مفهوم مگر او با تو بی زبان گوید از ره بیره نهان گوید از تو جو شد چنانکه چشمه زخاک تا از آن جوششش شوی چالاک علم او از دلت روان گردد تنت از لطف او روان گردد چشم دل بیند آن نه چشم بدن کار جان است در گذر از تن سر حق را ز گفتگوی مجوی چون بیابی نگاهدار و مگوی گذر از نحو صرف و محوش شو وز ره محو زود نحوش شو قلم اینجا رسید وسر بشکست خانه زو شد خراب و در بشکست نی پس و پیش ماند و زیر و زبر نی چپ و راست هم نه خشگ و نه تر عور گشتیم نیست ما را هیچ ترک ما کن بهیچ هیچ مپیچ زانکه ما در گذار آب شدیم از می بی نشان خراب شدیم مینمائیم نقش پیشت لیک نیست صورت نه نقش بنگر نیک در نمکسار چون فتد حیوان نقش حیوان نماند الا آن نمک محض باشد ای دانا نبود هیچ جز نمک آنجا گر تو در دیگ آن بیندازی نقش نبود در آن چو پردازی پس یقین گردد آنچه نقش نمود کل نمک بود و هیچ نقش نمود این کتابم چو آن نمکلان است همه معنی و سر قرآن است هر که دل را بدین دهد از جان شود او محو معنی قرآن چون گذارد در او رود با او همچو قطره که اوفتد در جو هر کجا جو رود بهم پوید گل و ریحان و لاله زو روید زان گذارش تو عین او گردی موج دریای عشق هو گردی عین معنی شوی رهی زصور نکنی در صور نظر دیگر بل صور از لقات بگریزند همه از نور تو بپرهیزند زانکه از نور نار کشته شود گر بزفتی هزار پشته شود گفت دوزخ صریح با مؤمن بشنو این را ز لطف ای موقن زود بگذر ز من برای خدا تا نگردم ز نور صدق فنا نار از نور مؤمنان میرد نور را باز نور جان گیرد دان که ویرانی صور گردی خصم ظلمت چو ماه و خور گردی مثنوی گرچه صورت است بحرف آمده همچو آب اندر ظرف لیک او آفت صورها شد قوت و قوت علم بیجا شد مثنوی معنوی است غیر صور مثنوی آفتاب و غیر اختر چون شود آفتاب نور افشان همه استاره ها شوند نهان زانکه جان غالب است و تن مغلوب هر دو محوند دریم مطلوب می نگنجد سخن در این اشعار زانکه سر را بود از اینش عار گرچه خار است همره گلشن ورچه دارند یک مقام و وطن لیک در خار لطف گل نبود فهم گلشن ز خار می نشود چیست چاره بگو که خار سخن می نگردد جدا از آن گلشن بی سخن آن نمیجهد ز دهان که بگیرند خط حسن اذهان آن قدر فهم میشود کاین خار از قدم بوده است با گلزار فهم این میدهد بما یاری همچو از صنع دانش باری این سخن را که نور ت ابنده است جو که جوینده زود یابنده است اندر این مثنوی همه پند است مونس اوست کاندر این بند است مثنوی را بصدق خوان نه بلب تا عطاها بری ز حضرت رب چون بصدق و صفاش برخوانی دانک همچون ملک درآبخوانی اندران خوان بیحد و باقی دائماً باشدت خدا ساقی بی کف و بی قدح شراب خوری بی دهن نقل و هم کباب خوری سلطان ولد