سلطان ولد
ولدنامه
بخش ۱۵۸ - در تفسیر قل کل یعمل علی شاکلته هرکه را حق تعالی گوهر بد داده است لابد است که بدی کند و هر کرا نیک نیکی. زیرا نیک و بد هر دو بارادت خداست لیکن حق تعالی از بد راضی نیست که مرید الخیر و الشر قبیح ولکن لیس یرضی بالمحال. مثالش چنانکه خواجۀ را دو غلام باشد یکی امین و یکی خائن، بیاران خود از حال هر دو خبر دهد که این امین است و آن خائن و خواهان باشد که آن دو فعل از ایشان ظاهر شود تا سخنش راست گردد الا بخیانت راضی نباشد. همچنانکه حق تعالی در لوح محفوظ ثبت کرد که از هر آدمی چه خواهد آمدن و فرشتگان آن را میخوانند واز این رو مرید خیر وشر است تا فرشتگان در صدق بیفزایند و ترقی کنند اما بشر هرگز راضی نیست.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
در نبی گفت حق که خلق جهان از صغیر و کبیر و پیر و جوان آنچنانشان که آفریدستم آن نمایند از وفا و ستم آید از هرکسی هر آنچه در اوست لایق بد بد و نکو نیکوست هرکه را در درون نکو گهر است در خور آن گهر ورا هنرست هرکرا گوهر بد است درون کارها اش بود همه بد و دون تا چسان شد سرشته از آزال لایق آن بود ورا افعال خیر و شر را اگرچه خواست خدا لیک در شر بدان نداشت رضا گر خدا را رضا بدی از شر اهل شر را نسوختی بشرر لیک هم خواست کز بد آید بد تا نگردد خلاف قول احد این سخن را مدار هیچ محال واقعش دان گذر ز قیل و ز قال سر این فهم کن ز ضرب مثال تا که واقف شوی بر آن احوال خواجه ای را که باشدش دو غلام یک بود از لئام و یک ز کرام یک بود خائن و کژ و بد خو یک امین و گزیده و نیکو گفته باشد بدوستان پنهان سر این هر دو را بنام و نشان خواهد او زان یکی خیانت را وز غلام دگر امانت را تا بود صادق اندر آن اخبار تا نگردد دروغ آن گفتار لیک راضی نباشد او ببدی این یقین دان اگر تو با خردی هم خدا نیز از ازل فرمود با ملایک ورای گفت و شنود که چه آید ز هر یکی بجهان از بد و نیک و آشکار و نهان یک رود در کژی و یک در راست یک در افزایش و یکی در کاست لیک راضی نباشد از بد کار دائماً باشد از بدی بیزار چون که بر لوح مئ ب ت اند یقین از بد و نیک و از کهین و مهین شرح این جمله را عیان فرمود یک چنین است و یک چنان فرمود پس از این رو مرید شرشد حق تا رهند آن فرشتگان ز قلق چونکه امر خدای آمد راست اندر آن لوح کان فراز سماست همه بالند از آن و افزایند در نماز و دعاش بستایند گویدش هر فرشته کای یزدان نیست چیزی ز علم تو پنهان جز تو کس نیست عالم اسرار غیر تو نیست در جهان بر کار نیک و بد گرچه جلمه از تو روند آخر کار چونکه حشر شوند کی بود رتبت همه یکسان یک رود در جحیم و یک بجنان شبه را کی بود بهای گهر نشود زهر در جهان چو شکر هیچ شیری مجو ز روباهان مطلب رهبری ز گمراهان قابلی کو خبیر از سر کار تا عیان را بداند از پندار تا ببیند سر دل آن بینا تا بپرد ز جای در بیجا تا نهد در جهان عشق قدم شودش حالتی دگر هر دم تا کند حکمهای گوناگون که ندید آن بخواب افلاطون تخت در لامکان نهد پیدا شود او پادشاه در دو سرا مرده یابد از او حیات ابد فارغ آید ز مرگ و گور و لحد این معانی است بیحدود و کران لیک از این گشته گوش خلق گران گوش کو لایق چنین اسرار دیده کو بهر دید این انوار تا کند فهم آنچنان کاین است تا ببیند که این سر دین است گوش قابل اگر بدی کس را در خور این معانی ای دانا نوع دیگر رموز گفته شدی درهای غریب سفته شدی کردمی صد هزار گونه بیان از مقامی که نیست برتر از آ ن گفتمی آنچه گوش کس نشنید کردمی شرح آنچه دیده ندید همه گفتارها شدی کاسد کور گشتی ز غصه هر حاسد سخن ما چو خورشدی مشهور منکر راه ما بدی مقهور طرز دیگر شدی عبارت ما قطره گشتی یم از اشارت ما غیبها جمله رو نمودندی گره خلق را گشودندی کس نماندی در این جهان محجوب رو نمودی بطالبان مطلوب می جانی شدی چو جان ارزان بلکه بر خاکدان شدی ریزان در همه جسمها ندیم شدی همچو جان دائماً مقیم شدی طفل گهواره چون مسیح شدی واقف و ناطق و فصیح شدی نیک و بد در نظر شدی یکسان اوفتادی برون دوی ز میان همه احوال این جهان فنا نی عیان است پیش پیر و فتی عالم غیب همچنین گشتی طفل چون پیر راه بین گشتی لیک این را چو حق نمیخواهد که کس از سر او بیاگاهد همه را خیره سر همیخواهد بیخود و در بدر همیخواهد لاجرم جمله واله و حیران پیش مهرش چو ذره سرگردان مانده مدهوش و خیره در کارش همه گویان که نیست کس یارش همه جویان او شده شب و روز ذاکرش کشته جمله از سرسوز همه از جان و دل ورا جویان خیره سر هر طرف شده پویان بامیدی کزو نشان یابند دائماً در گداز آن تابند او تفرج همیکند از دور دارد از خیرگی جمله سرور از غم خلق میشود حق شاد نیست پیشش عزیز جز فریاد آه و فریاد کن ز جان وز دل تا رهد جان تو ز آب و ز گل آب و گل روح را چو زندان است روح دروی از آن پریشان است جان در این تن همیشه در رنج است زانکه دور از وصال آن گنج است گنج چون بود حق از او شد دور گشت معشوقش از نظر مستور هرکه از دوست دور ماند او چه شود حال او مرا تو بگو حال او در زبان کجا گنجد در ظروف بیان کجا گنجد درد او را نه حد بود نه کران غبن او را کجا بود پایان عشق را هر که یافت گشت تمام تو مگو پیش او ز شاه و غلام زانکه اعداد این طرف باشد چون خور عشق نورجان پاشد نی عدد ماند و نه نیک و نه بد همه روی آورند سوی احد سلطان ولد