سلطان ولد
ولدنامه
بخش ۱۳۶ - در بیان آنکه اولیا را جهت آن ابدال میخوانند که از حال و خلق اول مبدل شدهاند و خلق حق گرفتهاند که تخلقوا باخلاق اللّه. و در تقریر آنکه منصور که در عشق مرتبۀ اول داشت چون خلق او را فهم نکردند، عاشقان دیگر را که بالای اویند چگونه توانند فهم کردن و بمرتبۀ معشوقان خود کجا رسند
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
اولیا را از آن سبب ابدال نام شد که نماندشان آن حال زان منی شان که بود بگذشتند در فنا صورتی دگر گشتند نار بودند جمله نور شدند دیو بودند رشک حور شدند بود روی همه بمرگ و فنا پشتشان شد قوی زجان بقا گرچه در فرش بود مسکنشان بر سر عرش گشت مأمنشان تا خدا هست آن گره هستند بی می و جام دائماً مستند نایبان حق اند در عالم فخر دارد ز خاکشان آدم سر ایشان از اوست پوشیده زانکه این سر نواست جوشیده گرچه خود آدم است اصل وجود گشته اند اولیا از او موجود لیک اندر نهاد آخریان هست اسرارهای بس پنهان که از آدم نرست آن اسرار نشد او آگه از چنان انوار صور جمله گرچه یکسان است لیک در هر تنی دگر جان است جان آ ن یک بر آسمان پرد جان این یک و رای آن پرد یک بگوید که من حقم بجهان یک بگوید سر حقم میدان یک بگوید که سر سرم من گشته پنهان درون قالب تن زین سب زد اناالحق از منصور که شد از عشق ظلمتش همه نور شد در او نور هرچه ظلمت بود بلکه نورش ز نورها افزود بیخ خارش ز عشق گلشن شد شب تارش چو صبح روشن شد رفت از جا بسوی بیجا او یافت صد پر بجای هر پا او در جهانی مقام و مسکن ساخت کاندر آنجا بجهد نتوان تاخت موج طرفه است بی نشانه روان اندر آن بحر بی حد و پایان با چنین قدر و مرتبه منصور بود از وصل کاملان مهجور زانکه اندر جهان عشق او را مرتبۀ اولین بد ای دانا در میانین خدا ندادش راه ز آخرین خود نگشت هیچ آگاه این مراتب خود آن عشاق است گه پر اوصافشان در آفاق است وان مراتب کز آن معشوق است شده پنهان ز چشم مخلوق است اول و آخر و میانۀ آن هست از غیر حق همیشه نهان چونکه احوال و مرتبۀ منصور گشت از چشم مردمان مستور منکر حال او شدند از جهل کشتنش گشت پیش ایشان سهل پس چنین قوم را که از منصور بر فزودند چون ز ظلمت نور کی توانند فهم کرد بگو فهمشان چون نگشت حالت او این معانی بشرح در ناید از بشر کی چنین سخن زاید باز کن چشم اگر از این جنسی خویش را بین که دیو یا انسی گر از ایشان شدی که پریدند بی تنی روی جان عیان دیدند نشوند آن گروه از تو نهان زانکه جنس است سوی جنس روان بیگمان اسب سوی اسب رود هر گروهی بجنس خود گرو د جنس با جنس از آن رود دایم که بهمدیگراند خوش قایم حق هزاران هزار نقش نگاشت برد یک را بزیر و یک افراشت کرد یک را گداوخوار و اسیر کرد یک را غنی و خواجه و میر خیره ام من که چه خدا است این که نه در پست و بر علا است این زیر و بالا از او شده پرنور در همه او و از همه مستور غیر او نیست صورت و معنی فهم کن نیک و بگذر از دعوی عقل هر کس بکنه این نرسد فهم این جز براه بین نرسد سلطان ولد