سلطان ولد
ولدنامه
بخش ۱۱۵ - در بیان آنکه پاکی باطن را آبش شیخ است. لابد که ناپاک از آب پاک شود. حرفتها و صنعتها که کمترین چیزهاست بی استادی و معلمی حاصل نمیشود، شناخت خدای تعالی که مشکلترین و عزیزترین کارهاست و بالای آن چیزی نیست از خود کی میتوان بدان رسیدن. حق تعالی برای آن کار نیز معلمان پیدا کرد و آن انبیاء و اولیاء اند علیهم السلام بی حضرت ایشان آن کار بکس میسر نشود. آنکه بی استاد دانست نادر است و برنادر حکم نیست و هم آن نادر برای آنست که خلق دیگر از او بیاموزند و چون آموختند و بمراد رسیدند، چه از غیب و چه از استاد. باز نباید گفتن بمرید واصل که از آن شیخ که تو یافتی من نیز بروم و از او طلب دارم از تو قبول نمیکنم. همچنانکه نشاید گفتن که من از پیغمبر و یا از شیخ نمیستانم بروم از آنجا بطلبم که ایشان یافتند. از این اندیشه آدمی کافر شود زیرا این همان است، مثالش چنان باشد که شخصی چراغی افروخته باشد دیگری هم که طالب چراغ باشد گوید که من از این چراغ نمیافروزم چراغ خود را بروم از آنجا بیفروزم که تو افروختهای، این سخن نه موجب مضحکه باشد.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
شیخ پاکت کند بگیر او را چون پلیدی مهل چنان جو را رفع چرک و حدث از آب بود چونکه در آب رفت پاک شود کس ز خود هیچ پیشه ناموزد بی چراغی چراغ نفروزد شمع مرده ز زنده زنده شود مرده ماند چو پیش او نرود پیشه نور است و پیشه ور چو چراغ جور استادکش گریز از لاغ نادری باشد آنکه بی استاد بنهد پیشه را ز خود بنیاد بهر این آید آنچنان نادر تا در آن پیشه زو شوی قادر هر چه گوید ترا همان ورزی وگر آن پیشه ور بود درزی در زئی را از او بیاموزی تا چو او خاص جامه ها دوزی آنکه بیواسطه اش رسید آن کار گشت پیش جهانیان مختار وانکه از وی بواسطه آموخت به از او جامه های مردم دوخت تو همانش بدان و بل افزون چون در آن کامل است و هم موزون این مگو تو که اولین استاد هست ازین به چو عود از شمشاد گر ز یک شمع برشود صد شمع در پی همدگر سراسر جمع آخرین را تو اولینش دان چون یک اند آن دو بیخطا و گمان شمع خود خواه از آخرش گیران ز اولین خواه فرق نیست بدان گر بگیرانی از دهم شمعت نبود هیچ از اولین طمعت زانکه دانی که هر دو یک نوراند روشنی شبان دیجوراند هر مریدی که او ز شیخ رسید نور دل را بچشم روح بدید همچنان زان مرید بار دگر کرد از خود سوی خدای سفر صد هزاران چنین ز یکدیگر چونکه کردند از حجاب گذر همه را یک ببین بچشم خرد تا ترا آن نظر ز جهل خرد نور چون شاه و شمع چون مرکب نور چون ماه و شمع همچون شب گرچه اندر شمار بسیاراند شمع ها لیک یک صفت دارند شمع بگذار و بنگر اندر نور گر شدی نور رونشین بر نور صور شمع رهزنان تواند دشمن دین و عقل و جان تواند خنک او را که از صور برهید وز چنین چاه پر خطر بجهید رو بمعنی نهاد و راه برید بسوی منزل وصال پرید هر که معنی گزید بیناشد هر که در نقش ماند اعمی شد همه بودیم از قدم معنی هر که دانست رست از دعوی اصل معنی است چون ز یک اصلیم زان سبب جمله طالب وصلیم در صور چند روز مهمانیم عاقبت جان شویم چون جانیم تن که عاریت است خوش آمد جان باصلش چگونه آرامد در تن عاریه چو جان آسود فارغ آمد در آن زمایه و سود چون رود در مقام واصل قدیم کاندر آنجا مدام بود مقیم چون بیاساید اندر آن مأمن وز چه راحت بود بگو با من روح چون آب و جسم همچو سبو آب را از سبو به آید جو در سبو چون بود خوش و شیرین دانکه در جو بود دو صد چندین اولیا در تنند و بیرون اند در کم آمد ز جمله افزون اند عین وصل اند در جهان فراق ظاهراً جفت وباطناً همه طاق تا ابد جمله قایم اند بحق علمشان نیست از کتاب و ورق ملک آنجا رسیدشان اینجا سرها گشت پیششان پیدا زانکه مردند پیشتر از مرگ باغشان یافت از خدا برو برگ همه بی تن شدند مطلق جان زنده ز ایشان بود ج نان و ج نان ذاتشان قادر است در دو جهان بی ندو بی ضدند چون یزدان نبوند از خدای هیچ جدا زانکه نور حق اند در دو سرا نور حق دان ز حق جدا نبود بی حق آن نور هیچ جا نرود جزو لاینفک است آن جویا همچو موجی که جو شد از دریا نور خور بی خور ای پسر نبود چاشنی از شکر جدا نشود این محال است رو محال مجوی سر بنه تا نماید این سر روی طالب این سر ار شوی برهی زین جهان چو دام خوش بجهی هم رسی اندران مقام سنی چون بحبل خدای دست زنی دائماً اندر این هوس باشی دل و جان را در این طلب پاشی خویش را بهر حق چو دربازی دل و جان را ز غیر پردازی پر شوی آنگه از جمال و جلال بی فراقی رسی بملک وصال همچو ایشان شوی بحق قایم زنده مانی در آن لقا دایم ای خنک آنکه جستنی راجست بست در بندگی میان را چست عمر را کرد در طلب مصروف بی کسل همچو شبلی و معروف باشد از شوق مضطرب دایم گرچه یق ظ ان بود و گرنایم بی خور و خواب باشد از هوس او دمبدم زین هوس زند نفس او همچو سیماب بیقرار بود روشن و گرم همچو نار بود جز ره دوست راه نسپارد در دل او غیر یار نگذارد تر و خشگش که هست باد دهد در غمش جان خویش شاد دهد جان سپردن بود برش آسان نبود طاعتی و را به از آن زندگی یابد او زجان دادن هر نفس تازگی دران دادن مرده ماند دلی که جان ندهد اینچنین جان زمرگ بد نجهد جان سپردن طریق مردان است زانکه این درد را دوا آنست چون نفس میزنی بهر ساعت نی ترا میرسد بتن راحت ور نیاید ز لب نفس بیرون جان بر آید ز جسم کن فیکون دادن جان را چنین میدان همچو عشاق جان خود افشان نی که خورشید نور افشان است کی ازان داد او پشیمان است بلک از آن داد در فزونی است زانکه نور برون درونی است همچو چشمه است نور او جوشان چشمه را کی ز جوش گشت زیان بلکه سودش همیشه در جوش است فهم کن این اگر ترا هوش است تا بمانی تو زنده در معنی فتدت اطلاع بر معنی شودت این یقین که مرگ ترا دائماً زندگیست در دو سرا زندگی از جهان بسر مرگ است گرچه باغش مزین از برگ است مرده بینش ظاهر ارزنده است زندگی آن بود که پاینده است داند این هر که او بود عاقل گذرد چون خلیل از آفل ننهد دل بر آنچه باقی نیست نکند بر هر آنچه بیندایست گذرد ز اختر و مه و خورشید چون بود در جهان جان جمشید طلب او بجد بود چو خلیل رو نیارد بغیر رب جلیل ذم هر آفلی بود وردش نور وجه خدا پرد گردش غیر حق پیش او شود همه لا دایم از لا رود سوی الا گردد از خود فنا بحق باقی خود بخود حق شود ورا ساقی شرح وحدت چنین بود میدان چون بری از خودی رسد بتو آن چون در آن در رسی نمانی تو همچو حق حکم ها برانی تو هست باشی و نیست این عجب است شرح این ازو رای کام و لب است چون ازین گوش و هوش پاک شوی سر این را بگوش جان شنوی مس چو ز اکسیر زر شود میدان آن بود آن وهم نباشد آن نطفه چون رفت در تن مادر نی همان نطفه است گشته بشر گرچه آنست لیک نیست همان همچو نائم که گردد او یقظان شود آن خواب عین بیداری گردد آن جهل علم و هشیاری همچو آن مس بود که چون زر گشت هم مسش دان اگرچه زان برگشت عین ذاتش چو گشت از ان حالت شد زر با عیار بی آلت گر بگوئی همان مس است رواست ور بگوئی که نی بود هم راست زانکه تبدیل شد ز حال بحال این چنین دان تبدل ابدال بود این گفت راست بی سهوی کشف تر گردد ار شوی محوی در عبارت همین توان گفتن در جان کی بلب توان سفتن این سخن را نه حد بود نه کنار باز گردم بشرح آن احرار ذکر مردم کنم که بینا اند نور جان کلیم و سینا اند نایبان حق اند در دو سرا پیشوا و عزیز و راهنما گفتشان از خدا بود نه ز خود پیش ایشان مگو ز نیک و زبد تا خدا بود بوده اند ایشان تا بود هم بوند درویشان سر حق اند اولیای خدا هیچکس دید سر ز شخص جدا همه با هم چو موج در بحراند وصف ذاتش چو لطف و چون قهراند پیش ایشان ملک غلامان اند پری و دیو و انس دربان اند سلطان ولد