سلطان ولد
ولدنامه
بخش ۶۹ - در بیان آنکه هر کرا در این عالم کار تمام نشد با وجود چندین آلت که حق تعالی بوی داده است بعد از آنکه آلتش نماند از او چه کار خواهد آمدن نه در قرآن میفرماید که و من کان فی هذه اعمی فهو فی الآخرة اعمی. و در تقریر آنکه در افواه است که چون مرید شیخی شدی بعد از او نشاید شیخی دیگر گرفتن این سخن نزد اولیاء و اهل تحقیق خطاست.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گفت یزدان صریح در قرآن تا پذیرند خلق از دل و جان هر که باشد در این جهان اعمی هم بود در جهان جان اعمی آلتت داد تا ورا جوئی چونکه آلت نماند چون پوئی هیچکس ره برید بی پائی یا که بی دست گشت گیرائی هیچکس بی دو دیده دید سری هیچکس بی درخت خورد بری این محال است و جهل از این بگذر هیچ این فکر را مکن دیگر آن دلی کو برون آب و گل است از تو پنهان مثال نور دل است هیچ حظی از او نیابی تو گرچه سویش ز جان شتابی تو پس خطا باشد اینکه میگویند نیست راه آنکه شیخ نو جویند اولین شیخ را بگیر قوی نیست مردی که سوی غیر روی چونکه گشتی باولین خرسند عهد را گیر و از وفا مپسند که بگیری بر او تو شیخ دگر نیست این راست پیش اهل نظر باطل است این سخن بگوش مکن این چنین زهر و نیش نوش مکن تا نمانی ز گنج حق محروم تا نگردی چو اشقیا مذموم شیخ نو گیر تا رهی از غم تا شود قطره ات ز دادش یم لیک شیخی که باشد او کامل صافی و پاک و عالم و عامل مرده باشد در او صفات بشر هیچ نبود بر او ز نقش اثر دیدۀ او بحق بود بینا خودیش رفته و نمانده خدا دست در هر کسی نباید زد چون نباشد چنین نشاید زد صد هزار اند مدعی در راه هریکی گفته دائما ز اله دمبدم بخشش و عطا داریم در ره فقر صد نواداریم حالشان نیست آنچه میگویند روز و شب عکس آن همیجویند گفته این نوع و صد چنین دو نان با خلایق ز حرص یک دونان نیک کن احتیاط در ره دین هر خسی را بسروری مگزین جوی از او بوی اولین شیخت چون بیابی بود یقین شیخت عین شیخت بود در آن مظهر دامنش گیر چونکه نیست دگر کوزه گر گشت آب جوی نگشت می خور از آب صافیش چون کشت تا بروید درون تو گلزار تا رهی از خودی و نفس چو خار تا چو او چشم روح بگشائی تا چو او هر نفس بیفزائی تا روی بی قدم بچرخ وصال تا ز نقصان رهی رسی بکمال ور نگیری تو دست او ز بله دان که گم کرده ای ز غفلت ره زرگری را که میرد استادش روز و شب گر کند ز جان یادش هیچ از صنعتش نیاموزد گرچه خود را ز ی اد او سوزد تا نگیرد بجای او استاد می نگردد ز زرگری دلشاد در همه کارها و حرفت ها چون ز استاد ماند کس تنها بایدش جست اوستاد دگر تا که کامل شود بعلم و هنر ور نماید وفای سرد که من نتوانم بر جز او رفتن اوستاد من است در دو جهان هستم از جان و دل ورا جویان از چنان خر بدان که ناید کار هیچ ناموزد و بماند خوار چون غرض ز اوستاد صنعت اوست صنعتش را بجو گذر از پوست گر بصورت هزار گون باشد تو بمعنی نگر که چون باشد همه باشند یک چو آب از جو منگر در نقوش خم و سبو هرزه دان آن سخن که میگویند این گروه پلید خام نژند که تو بر شیخ خویش شیخ مگیر گر کسی گویدت جز این مپذیر گر بدی اینچنین در این عالم یک نبی نامدی بجز آدم همه را یاد او رسانیدی بخدا وز غم رهانیدی بعد از او نامدی رسول دگر نبدی غیر آدم اندر خور ذکر حمد و وفاش بس بودی همه را زان طریق بگشودی کی بدی فرض بر صغیرو کبیر گرویدی بانبیای نذیر نشدی خصم جانشان کافر نبدی در جزای کفر سقر پس بدان کان سخن کژ است و خطا تا نگردی تمام جوی استا سلطان ولد