سلطان ولد
ولدنامه
بخش ۶۶ - در بیان آنکه حق تعالی بعضی روحها را از ازل پاک آفرید و بعضی را ناپاک. چون در این جهان آن روحهای ناپاک زهد و صلاح و دیانت و تقوی ورزند آن همه بر ایشان عاریت باشد زیرا که از اصل ناپاک آمدند هنگام اجل آن رنگهای عارضی از ایشان برود ناپاکیشان پیدا شود و بعکس این بدیها و فجور و فسق بر روح پاک هم عاریه باشد وقت اجل ناپاکی از او برود پاکیش ظاهر گردد.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
هم چو شیطان بد از ازل کافر زان نگردید اول و آخر مرغ کز مادرش سیاه آمد از قدم کافر و تباه آمد گر شود از گچ و ز دوغ سپید آن بود عرایه چو گل بربید آبهای اجل برد زو آن تا که گردد سیاه چون زاغان وانکه جانش بد از ازل اسپید زاده بود از شعاع آن خورشید از گنه ار شود چو زاغ سیاه جان پاکش شود ز جرم تباه برود زاب توبه آن سیهی پاک گردد نماندش تبهی هرکه آمد سفید مادر زاد عاقبت زین بلا شود آزاد چون بدیها نبود لایق او گنه و جرمها مطابق او باز گردد چنانکه بود اول نکند اندر او گناه عمل گر بیابد صلیب زر شخصی گر بود متقی و بی نقصی بهر نقش بدش نیندازد بل برد در وثاق و بگدازد تا رود نقش ناپسند از زر زانکه بر خیر عاریه است آن شر نقش شر بود عاریه برخاست خیر اصلی چنانکه بد برجاست نقش بد چون بر او نبود اصلی رود آن چونکه خوبود اصلی ذات از اصل چون بود نیکو عاقبت کار او شود نیکو رابعه نی که بود در بد کار گشت آخر ز زمرۀ احرار نی که اول فضیل بود فضول رهزن و بی حفاظ همچون غول آخر کار متقی شد او گشت بیدار و رفت از او آن خو گشت از سلک اولیای کبار همچو او بوده در جهان بسیار نامشان گر برم دراز شود در مقصود از آن فراز شود فوت گردد معانی دیگر نرسد تان از آن علوم خبر فهم کن رمز اگر خردمندی بند بگشا ز دل چه دربندی سوی ظاهر مرو چو نادانان سوی باطن رو ار تو داری آ ن گر چه بر زر گل سیاه بود نقد زر کی از آن تباه شود ور شود مس زشت زر اندود مخر آن را که نیست در وی سود زر نماند بر او چو عاریه است مس تنها بماند اندر دست لیک صراف هر دو را از دور بشناسد چو نیست زو مستور مس و زر را شناسد آن دانا همچو روز است پیش او پیدا تا نگردی غلط برنگ برون بین که در رنگها چه شد مدفون نی که در دور خویش بر صیصا بود بی مثل در صلاح و تقی چون نبود آن تقاش مادرزاد هر چه او کرده بود رفت بباد عاقبت همچو مرغ آن خود کام بسته شد بهر دانه ای در دام گشت زانی و قاتل و بد نام رفت دینش بماند دشمن کام هر میسر لما خلق آمد جز بمیسور خود نیارامد نی که ابلیس بر فلک ز قدم از ملائک فزون بد او بقدم داشت بر آسمان ولایت ها کرده املاک از او روایت ها پیش املاک همچو شاگردان او چو استاد فایق و همه دان بود استاد بر سما نامش نعمت آمد ز حق سرانجامش چونکه گوهر نداشت جان بدش دست نگرفت علم و هم خر د ش در نبی حق ز کافرانش خواند وز بلندیش سوی پستی راند ظاهراً گر چه او مسلمان بود باطناً بی حضور و ایمان بود بود از اصل کافر و مردود آخر کار حق ورا بنمود که چه بود از ازل نهاد بدش وز چه رو کرد از ان جناب ردش گشت سر نهان او پیدا پیش خرد و بزرگ شد رسوا نیک و بد بیگمان در آخر کار آشکارا شوند روز شمار این سخن را کران نخواهد بود قصۀ شه حسام دین گو زود سلطان ولد