سلطان ولد
ولدنامه
بخش ۹ - در بیان آنکه چنانکه آفتاب چراغ عالم است که خلق همدیگر را بواسطۀ آن میبینند و فرق میکنند میان بیگانه و خویش و زشت و خوب و سیاه و سفید حق تعالی آفتاب عقول و علوم و حقایق و دقایق است زیرا که بی نور حق هیچ اندیشه راست روی ننماید و میان دو سخن فرق نتوان کردن پس فرق کردن تو میان دو سخن شاهد است که حق را میبینی جهت اینکه بی دیدن حق تمیز ممکن نیست چنانکه بی دیدن آفتاب تمیز میان دو شخص ممکن نباشد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
حور عقل است حق اگر دانی فکرها را بنور او خوانی حالت فکر تو خدا بینی نیک و بد را از او جدا بینی سخنی پ یش تو بد و دون است سخنی خوب و نغز و موزون است این تفاوت میان هر دو سخن نشود جز ز نور قابل کن نه از خور آسمان تفاوتها میکنی در میان پیر و فتی اول آن آفتاب دیده شده است آنگهی این و آن گزیده شده است آن گزین تو گشته است گواه که یقین دیده ای خود ای آگاه ورنه چون شب شود نمی بینی شب تاریک کی تو بگزینی نیک را از بد و سیه ز سفید خار را از گل و چنار از بید چون چراغی نباشدت در پیش نکنی فرق گرگ را از میش لیک اندر ضمیر نایدت این که بخورشید مینمایدت این گرچه از ضد خور شدت معلوم که بخو ر میشود صور مفهوم خاطر آنجا نمیرود ای ع م که از آن نور شد تو را هردم صور جمله چیزها پیدا از بد و نیک و از غنی و گدا پس خور روح را که ضد ّ ش نیست دایماً قائم است و ندش نیست بینی از نور او حقایق را حل کنی جملۀ دقایق را رایها را همه ازو بینی وانچه نیکو تر است بگزینی رایها گرچه هست جمله نکو بهترین را گزین کنی خوش تو چه عجب گر از آن شوی غافل گرچه یکدم نمیشود آفل در نیاید بخاطرت هیچ این که از آن است فکرهای متین در تعجب ممان و نیک بدان که بدان حل شد آشکار و نهان بیگمان فکر و ذکر و دانش را خورشان یک خور است در دو سرا تا ترا عقل و رأی و اندیشه است دیدن ایزدت عیان پیشه است یک دمی نیست کش نمی بینی پس چه در جستجوی غمگینی با تو است آنکسی که میجوئی خیره هر سوی از چه میپوئی با خود آی و نگاه کن که نظر هرچه افتاد بیشتر ز فکر که بدان نور شد برت پیدا فکر نیکو ز بد و ل یک ترا دور بینیت کرد از او دورت تا نهان ماند از نظر نورت خویش را دان که تا خدا دانی زانکه حق را دلیل و برهانی هستیت هم دلیل و مدلول است خاطرت خود چه جای مشغول است ای پر از آب جوی همچون خم تشنه منشین مکن تو خود را گم غافلی از خدای ای گمراه سر بنه تا رسد ز شاه کلاه گر بدی گوش گفتمی صد بیت کی فروزد چراغ کس بی زیت باز گردیم از این بشرح سکوت خمشی چون یم است و گفت چو حوت سلطان ولد